شماره ١٩٧: به جان رسيد دل روشنم ز بخت سياه

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
به جان رسيد دل روشنم ز بخت سياه
کند درازى شب عمر شمع را کوتاه
گذشت آه من از نه فلک ز پستى قدر
که نارسايى طالع بود رسايى آه
به حرف و صوت سرآمد حيات من، غافل
که راه زود به افسانه مى شود کوتاه
شد از سفيدى مو بيش دل سياهى من
ز صبح حشر نشد جان غافلم آگاه
ز ناله ام جگر سنگ چون نگردد آب؟
مرا ز قيمت نازل فکنده اند به چاه
مراست ديده دل از حطام دنيا سير
نيم شرار که سرکش شوم به مشت گياه
علاقه سر مويى به دل بود بسيار
بس است لنگر پرواز چشم يک پر کاه
ز ذکر جهر مکن منع صوفيان زاهد
که عاشقند به بانگ بلند بر الله
کسى به مرتبه سرورى سزاوارست
که ريشه کن ز دل خود کند محبت جاه
دو روزه دولت فصل بهار چندان نيست
که کج به طرف سر خود نهى چو غنچه کلاه
مخور فريب سعادت ز چرخ شعبده باز
که بيضه بهر شکستن نهند زير کلاه
ز داغ لاله سيراب مى توان دريافت
که مى کند ته دل را شراب لعل سياه
محيط پرخطر عشق ازان وسيع ترست
که بر کنار فتد موجه اى ازو به شناه
زياده شد ز خط سبز سرگرانى حسن
غرور شاه يکى صد شود ز گرد سپاه
ز قطع رشته اميد چند تاب خوري؟
ازين کلافه وسواس دست کن کوتاه
به من حرارت دوزخ چه مى کند صائب؟
چنين که آب مرا کرده است شرم گناه



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید