شماره ٢٦٤: يک نفس فارغ ز وسواس تمنا نيستى

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
يک نفس فارغ ز وسواس تمنا نيستى
از پريشان خاطرى يک لحظه يک جا نيستى
فکر شنبه تلخ دارد جمعه اطفال و تو
پير گشتى و همان در فکر فردا نيستى
گر چه شد محتاج عينک ديده بى شرم تو
همچنان چون کودکان سير از تماشا نيستى
مى کند از هر سر مويت سفيدى راه مرگ
در چنين وقتى به فکر زاد عقبى نيستى
از ندامت برنيارى آه سردى از جگر
هيچ در فکر رسن در چاه دنيا نيستى
از جمال حور مردان چشم پوشيدند و تو
از عجوز دهر يک ساعت شکيبا نيستى
در مبند اين خانه تاريک را يکبارگى
چشم عبرت باز کن از دل چو بينا نيستى
گرچه تيرت با کمان از قد خم پيوسته شد
هيچ در فکر سفر از دار دنيا نيستى
گر چه دندان را ز نعمت هاى شيرين باختى
جز به حرف شکوه هاى تلخ گويا نيستى
خامشى را از خدا خواهند دانايان و تو
خون خود را مى خورى يک دم چو گويا نيستى
خواب سنگين تو صائب کم ز کوه قاف نيست
گرچه از عزلت گزينان همچو عنقا نيستى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید