شماره ٣٥٧: ز زهرچشم او رگ در تنم مارست پندارى

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
ز زهرچشم او رگ در تنم مارست پندارى
سر هر موى بر تن نيش خونخوارست پندارى
ندارد اختيارى در گرستن چشم پرخونم
به دست رعشه داران جام سرشارست پندارى
ز شوخى در ميان حلقه خط نقطه خالش
چو مرکز گرچه پابرجاست سيارست پندارى
گر از سنگين دلان گردد زمين دامان پر سنگى
به کبک مست من دامان کهسارست پندارى
ز حيرانى يکى گرديده هجران و وصال من
گريبان در کف من دامن يارست پندارى
ز دردش لذتى دارم که از درمان بود خوشتر
ز عشق او نمى دارم که غمخوارست پندارى
به فکر چاره ما هيچ صاحبدل نمى افتد
دل ما دردمندان چشم بيمارست پندارى
شهادتگاه ما در چشم آن سرو سبک جولان
به باد صبحدم دامان گلزارست پندارى
چنان لرزد دل کافر نهادم بر حيات خود
که قطع رشته جان، قطع زنارست پنداري!
به زير تيغ او مردان سرآشفته خود را
چنان وا مى کنند از سر، که دستارست پندارى
به هر کس مى کنم اظهار درد خويش، مى سوزم
دل من زخمى و عالم نمکزارست پندارى
در و ديوار در وجد آمد و از جا نمى جنبد
ز زهد خشک، زاهد زير ديوارست پندارى
ز حال گوشه گيران چشم او در عين مستى ها
چنان آگاهيى دارد که هشيارست پندارى
ز شيادان عالم بس که ديدم رهزنى صائب
به چشمم رشته تسبيح زنارست پندارى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید