شماره ٤١٦: چه بر اين آتش هستى چو دخان مى لرزي؟

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
چه بر اين آتش هستى چو دخان مى لرزي؟
چون شرر بر سر اين خرده جان مى لرزي؟
دانه قابل نه مزرع سبز فلکى
نيستى برگ، چه از باد خزان مى لرزي؟
آفتاب از تو و چرخ تو فراغت دارد
تو چه اى ذره ناچيز به جان مى لرزي؟
سود جان بر سر هم ريخته در عالم عشق
تو بر اين عالم پر سود و زيان مى لرزى
کرده اى خضر ره خود خرد ناقص را
چون عصا در کف بيمار ازان مى لرزى
عالمى محو تجلى و تو از بيجگرى
در پس پرده هستى چو زنان مى لرزى
کيلى از خرمن حسن تو بود ماه تمام
بر سر دانه چه اى مور ميان مى لرزي؟
زخم شمشير زبان صيقل ارباب دل است
تو چرا اين همه از زخم زبان مى لرزي؟
بى قراران تو از برگ خزان بيشترند
چه به يک فاخته، اى سرو روان مى لرزي؟
چون پر کاه، وصال تو و هجر تو يکى است
واصل کاهربايى و همان مى لرزى
بخيه بر ديده ظاهرزن و آسوده نشين
چند چون حلقه ز چشم نگران مى لرزى
ناوک راست روي، چشم هدف در ره توست
چه بر اين قامت خشک چو کمان مى لرزي؟
در زمستان فنا حال تو چون خواهد بود؟
که ز سرماى گل اى سرو روان مى لرزى
در کف دست سليمانى و از بى خبرى
چون دل مور به هر ريزه نان مى لرزى
لرزش جان تو اى بحر نه از طوفان است
گوهرى در صدفت هست ازان مى لرزى
جسم آن رتبه ندارد که بر او لرزد جان
هست در جان تو جانى که بر آن مى لرزى
صائب انديشه روزى ز دل خود بردار
بر سر خوان سليمان چه به نان مى لرزي؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید