شماره ٤٦٧: قدم برون مگذار از سراى درويشى

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
قدم برون مگذار از سراى درويشى
که مار گنج بود بورياى درويشى
اگر ز سيل حوادث جهان شود ويران
خلل پذير نگردد بناى درويشى
ز خود چو مردم بيگانه راست مى گذرم
ازان زمان که شدم آشناى درويشى
زبان درازى تيغ و سنان بود چندان
که از نيام برآيد عصاى درويشى
کف سوئال نمودار نعل وارون است
وگرنه بر سر گنج است پاى درويشى
چه دل، که غنچه پيکان شکفته مى گردد
ز گرمى دم مشکل گشاى درويشى
به آب ديده خود آفتاب درماند
اگر ز پرده برآيد صفاى درويشى
به کار هر که فتد عقده اى درين عالم
شود گشاده ز دست دعاى درويشى
بهشت اگر چه مقامات دلنشين دارد
نمى رسد به مقام رضاى درويشى
هماى فقر به هر کس نمى کند اقبال
وگرنه نيست سرى بى هواى درويشى
به قدر مهر بود اعتبار محضر را
ز پينه عار ندارد قباى درويشى
دل شکسته به درمان نمى شود پيدا
اگر ز گرد فتد آسياى درويشى
دو عالم از نظرش چون دو قطره اشک افتد
به ديده هر که کشد توتياى درويشى
به عاشقان چو رسى ترک بوالفضولى کن
که آستانه عشق است جاى درويشى
چه حاجت است مکان جان لامکانى را؟
برون ز هر دو جهان است جاى درويشى
به ناز بالش پر سر فرو نمى آرد
برون ز هر دو جهان است جاى درويشى
به نازبالش پر سر فرو نمى آرد
ز دست خويش (بود) متکاى درويشى
کند ز دولت باقى به شهرياران ناز
به هر که سايه فکن شد هماى درويشى
ز ملک بلخ برآورد پور ادهم را
کمند جاذبه کهرباى درويشى
ز تخت و تاج و نگين بى نياز مى گردد
رسيد هر که به دولتسراى درويشى
مکن به سبزه خوابيده سرو را نسبت
که برترست ز گردون لواى درويشى
ازان چو لاله درين باغ سرخ روست، که هست
ز پاره جگر خود غذاى درويشى
به هوش باش که درياکشان نمى گردند
حريف باده مردآزماى درويشى
به فقر از دو جهان مى توان غنى گرديد
خوشا سرى که شود خاک پاى درويشى
هميشه سبز درين بوستان بود چون خضر
رسيد هر که به آب بقاى درويشى
منه چو مرکز ازين حلقه پا برون صائب
که دل به وجد درآرد نواى درويشى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید