شماره ٤٨٨: نماند دشت جنون را رميده آهويى

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
نماند دشت جنون را رميده آهويى
که پيش وحشت من ته نکرد زانويى
چو قبله گمشدگان است ديده سرگردان
به محفلى که در او نيست طاق ابرويى
چو داغ لاله به هر جانبى که مى نگرم
مرا احاطه نموده است آتشين رويى
چو شمع گريه مستانه را غنيمت دان
که هر نفس بود اين آب تلخ در جويى
شود ز يک دل بيدار، عالمى بيدار
هزار خفته برآيد ز خواب از هويى
ازان سپند درين بزم شد بلند آواز
که ساخت خرده جان صرف آتشين رويى
ازين چه سود که مويت سفيد گرديده است؟
ترا چو نيست غم عاقبت سر مويى
حضور معنى بيگانه را غنيمت دان
درين زمانه که قحط است آشنارويى
مرا که ملک جهان در نظر نمى آمد
خراب ساخت تماشاى طاق ابرويى
مراد مردم آزاده شستن دستى است
مرا بس است چو سرو از جهان لب جويى
نه من ز دل، نه دل از حال من خبر دارد
چو نافه اى که فتد از رميده آهويى
شود چو فاخته صائب ز پاس دل آزاد
کسى که داد دل خود به سرو دلجويى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید