شماره ١٧٨: جانا، نظرى که ناتوانم

غزلستان :: فخرالدین عراقی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
جانا، نظرى که ناتوانم
بخشا، که به لب رسيد جانم
درياب، که نيک دردمندم
بشتاب، که سخت ناتوانم
من خسته که روى تو نبينم
آخر به چه روى زنده مانم؟
گفتى که: بمردى از غم ما
تعجيل مکن که اندر آنم
اينک به در تو آمدم باز
تا بر سر کوت جان فشانم
افسوس بود که بهر جانى
از خاک در تو بازمانم
مردن به از آن که زيست بايد
بى دوست به کام دشمنانم
چه سود مرا ز زندگانى
چون از پى سود در زيانم؟
از راحت اين جهان ندارم
جز درد دلى کزو بجانم
بنهادم پاى بر سر جان
زان دستخوش غم جهانم
کاريم فتاده است مشکل
بيرون شد کار مى ندانم
درمانده شدم، که از عراقى
خود را به چه حيله وارهانم؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید