شماره ٤٨: راه فضولى ما هم در ازل حيا زد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
راه فضولى ما هم در ازل حيا زد
تا چشم بازکرديم مژگان به پشت پا زد
صبحى زگلشن راز بوى نفس جنون کرد
بر هر دماع چون گل صد عطسه زين هوا زد
دل داغ بى نصيبى است از غيرت فسردن
دست که دامن ناز بر آتش حنا زد
سررشته نفس نيست چندان کفيل طاقت
گر دل گره ندارد بر طبع ما چرا زد
در نيم گردش رنگ دور نفس تمام است
جام هوس نبايد بر طاق کبريا زد
تا دل ازين نيستان يکناله وار برخاست
چون بند نى ضعيفى صد تکيه برعصا زد
آرايش تحير موقوف دستگاهيست
راه هزار جولان دامان نار سازد
افلاس در طبايع بى شکوه فلک نيست
ساغر دمى که بى مى گرديد بر صدازد
در کارگاه تقدير دامان خامشى گير
از آه و ناله نتوان آتش درين بنازد
با گرد اين بيابان عمريست هرزه تازيم
در خواب ناز بوديم بر خاک ما که پا زد
آئينه در حقيقت تنبيه خودپرستى است
با دل دوچار گشتن ما را بروى ما زد
(بيدل) بهار امکان رنگى نداشت چندان
دستى که سودم از ياس برگل طپانچها زد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید