شماره ١٤٥: صبح شو اى شب که خورشيد من اکنون ميرسد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
صبح شو اى شب که خورشيد من اکنون ميرسد
عيد مردم گو برو عيد من اکنون ميرسد
بعد از نيم بيدماغ ياس نتوان زيستن
دستگاه عيش جاويد من اکنون ميرسد
ميروم در سايه اش بنشينم و ساغر کشم
نونهال باغ اميد من اکنون ميرسد
آرزو خواهد کلاه ناز برگردون فگند
جام مى در دست جمشيد من اکنون ميرسد
رفع خواهد گشت (بيدل) شبهه وهم دوئى
صاحب اسرار توحيد من اکنون ميرسد
صبحى بگوش عبرتم از دل صدا رسيد
کاى بيخبر بما نرسيد آنکه وارسيد
درياست قطره ئى که بدريا رسيده است
جز ما کسى دگر نتواند بما رسيد
سعى نفس زدل سرموئى نرفت پيش
جائى که کس نميرسد اين نارسا رسيد
مزد فسردنى که به خاکم قدم زند
ياد قدت بسير بهارم عصا رسيد
آسودگى بخاک نشينان مسلم است
اين حزفم از صداى نى بوريا رسيد
دنيا که تاج کج کلهان نقش پاى اوست
بر ما غبار ريخت که تا پشت پا رسيد
طبع ترا مباد فضول هوس کند
ميراث سايه ئى که زبال هما رسيد
عشاق ديگر از که وفا آرزو کنند
ذل نيز رفته رفته به آن بى وفا رسيد
چون ناله ئى که بگذرد از بند بند نى
صد جا نشست حسرت دل تا به ما رسيد
تا وادى غبار نفس طى نمى شود
نتوان به مقصد دل بيمدعا رسيد
بر غفلت انفعال و به آگاهى انبساط
بر هر که هر چه ميرسد از مصطفى رسيد
از خود گذشتنى است فلک تازى نگاه
تا نگذرى زخواد نتوان هيچ جا رسيد
خون دلى بديده (بيدل) مگر نماند
کز بهر پاى بوس تو رنگ حنا رسيد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید