شماره ١٧٨: عيد است غبار سر راه تو توان شد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
عيد است غبار سر راه تو توان شد
قربانى قربان نگاه تو توان شد
اميد شهيد دم شمشير غروريست
بسمل زخم طرف کلاه تو توان شد
بايد همه تن دل شد و آشفت و جنون کرد
تا محرم گيسوى سياه تو توان شد
تسليم زآفات جهان باک ندارد
در جيب خودم محو پناه تو توان شد
اى خاک خرامت گل فردوس بدامن
کو بخت که پامال گياه تو توان شد
سهلست شفاعت گرى جرم دو عالم
گر قابل يکذره گناه تو توان شد
(بيدل) دل ما طاقت آفات ندارد
تا کى هدف ناوک آه تو توان شد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید