شماره ٢٧٠: مدعا دل بود اگر نيرنگ امکان ريختند

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
مدعا دل بود اگر نيرنگ امکان ريختند
بهر اين يک قطره خون صد رنگ طوفان ريختند
زين گلستان نى خزان در جلوه آمدنى بهار
رنگ وهمى از نواى عندليبان ريختند
خار بستى کرد پيدا کوچه باغ انتظار
بس که مشتاقان به جاى اشک مژگان ريختند
تهمت دامان قاتل ميکشد هر گل ز من
چون بهار از بس که خونم را پريشان ريختند
از سر تعمير دل بگذر که معماران عشق
روز اول رنگ اين ويرانه ويران ريختند
نيستى عشاق را رفع کدورت بود و بس
از گداز اين شمعها گردى ز دامان ريختند
پيش ازين نتوان خطا بستن به ارباب کرم
کز فضولى آبروى ابر نيسان ريختند
سجده گاه همت اهل فنا را بنده ام
کابروى هرچه هست اين خاکساران ريختند
شبنم ما را درين گلشن تماشا مفت نيست
صد نگه شد آب تا يک چشم حيران ريختند
از گداز پيکرم درد تو گم کرد آشيان
شد ستم بر ناله کاتش در نيسان ريختند
دست و تيغى از ضعيفى ننگ قتلم برنداشت
خون من چون اشک بر تحريک مژگان ريختند
قابل آن آستان کو سجده تا نازد کسى
کز عرق آنجا جبين بى نيازان ريختند
نقد عمر رفته بيرون نيست از جيب عدم
هرچه از کاشانه کم شد در بيابان ريختند
تا توانم گلفروش چاک رسوائى شدن
چون سحر (بيدل) ز هر عضوم گريبان ريختند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید