بليناس دانا به زانو نشست
زمين را طلسم زمين بوسه بست
که چندانکه هست آفرينش به جاى
شها بر تو باد آفرين خداى
ز دانش مبادا دل شاه دور
که با نور به ديده با ديده نور
چو فرهنگ خسرو چنان بازجست
که پيدا کنم رازهاى نخست
نخستين طلسمى که پرداختند
زمين بود و ترکيب ازو ساختند
چو نيروى جنبش در او کرد کار
به افسردگى زو برآمد بخار
از او هر چه رخشنده و پاک بود
سزاوار اجرام افلاک بود
دگر بخشهاکان بلندى نداشت
بهر مرکزى مايه اى مى گذاشت
يکى بخش از او آتش روشن است
که بالاترين طاق اين گلشن است
دوم بخش ازو باد جنبنده خوست
که تا او نجنبد ندانند کوست
سوم بخش ازو آب رونق پذير
که هستش ز راوق گرى ناگزير
همان قسمت چارمين هست خاک
ز سرکوب گردش شده گردناک