گفتار اسکندر

غزلستان :: نظامی :: اقبال نامه

افزودن به مورد علاقه ها
چو ختم سخن قرعه بر شاه زد
سخن سکه قدر بر ماه زد
سکندر که خورشيد آفاق بود
به روشن دلى در جهان طاق بود
از آن روشنى بود کان روشنان
برو انجمن ساختند آنچنان
چو زيرک بود شاه آموزگار
همه زيرکان آرد آن روزگار
چو شه گفت آن زيرکان گوش کرد
جداگانه هر جام را نوش کرد
بر آن فيلسوفان مشکل گشاى
بسى آفرين تازه کرد از خداى
پس آنگاه گفت اى هنر پروران
بسى کردم انديشه در اختران
برآنم که اينصورت از خود نرست
نگارنده اى بودشان از نخست
نگارنده دانم که هست از درون
نگاريدنش را ندانم که چون
ز چونکرد او گر بدانستمى
همان کو کند من توانستمى
هر آن صورتى کايد اندر ضمير
توان کردنش در عمل ناگزير
چو ما لوح خلقت ندانيم خواند
تجسس در او چون توانيم راند
شما کاسمان را ورق خوانده ايد
سخن بين که چون مختلف رانده ايد
از اين بيش گفتن نباشد پسند
که نقش جهان نيست بى نقش بند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید