شماره ٥٧: سنگ راهم ميخورد حرصى که دارد احتشام

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
سنگ راهم ميخورد حرصى که دارد احتشام
روز اول طعمه از جزو نگين کرده است نام
خانه روشن کرده ئى هشدار اى مغرور جاه
آنقدر فرصت ندارد آفتاب روى بام
پختگى نتوان بدست آورد بى سعى فنا
غير خاکستر خيال شعله هم خامست خام
تا سخن باقى بود در دست صهباى کمال
نيست غير از خامشى چون صاف ميگردد کلام
نامداران زخمى خميازه جمعيت اند
سخت محرومست ناسور نگين از التيام
ذلتى در پرده اميد هر کس مضمر است
کاسه دريوزه صياد دارد چشم دام
بيخبر فال تماشا ميزنى هشيار باش
شمع را واکردن چشم است داغ انتقام
به که ما و من بگوش خامشى ريزد کسى
ورونه تا مژگان زدن افسانه ميگردد تمام
طبع در نايابى مطلب سراپا شکوه است
تا بود از مى تهى لبريز فرياد است جام
برنيايد شبهه در ملک يقين از انقلاب
روز روشن سايه را با شخص نتوان يافت رام
فکر استعداد خود کن فيض حرفى بيش نيست
صبح بهر عالمى صبحست و بهر شام شام
همت آزاد را (بيدل) ره و منزل يکى است
نغمه را در جادهاى تار ميباشد مقام
سوديم سراپا و بپائى نرسيديم
از خويش گذشتيم و بجائى نرسيديم
کرديم گل از عالم انديشه قدرت
دستى که بدامان دعائى نرسيديم
شرينى گفتار زما ذوق عمل برد
چون وعده ناقص بوفائى نرسيديم
تا رخت نبرديم بسرچشمه خورشيد
چون سايه بصابون صفائى نرسيديم
واماندن ما زحمت پاى دگرانست
اى آبله ما نيز بجائى نرسيديم
آن بى پرو باليم که در حسرت پرواز
گشتيم غبار و بهوائى نرسيديم
اى بخت سيه نوحه بمحرومى ما کن
آينه شديم و بلقائى نرسيديم
افسانه هستى چقدر خواب فسون داشت
مرديم و بتعمير فنائى نرسيديم
مطلب بنفس سرمه شد از درد طپيدن
فرياد که آخر بصدائى نرسيديم
شبنم همه تن آب شد از يک نظر اينجا
ما هرزه نگاهان بحنائى نرسيديم
(بيدل) من و گرد سحر و قافله رنگ
رفتيم بجائى که بجائى نرسيديم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید