شماره ٧٩: شمع سان چشمى کز اشک آتشين تر ميکنم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
شمع سان چشمى کز اشک آتشين تر ميکنم
گردن مينا بدستم مى بساغر ميکنم
شعله ها را سير خاکستر عروج ديگر است
جمله پروازم اگر سر در ته پر ميکنم
گر بخوانم قصه عيش تهى از خود شدن
عالمى را بهر اين کشتى قلندر ميکنم
دستگاه قطع اميد دو عالم سرکشى است
چون دم شمشير پهلوئى که لاغر ميکنم
مرگ ميخندد بفهم غافل من تا ابد
بيتو گر يک لحظه خود را زنده باور ميکنم
گر همه تنهائى اقبالست ننگ اختريست
گريه بر حال يتيمى هاى گوهر ميکنم
صد نيستان ناله بيمار دارد در بغل
آن نمى کز بوريايش فکر بستر ميکنم
پرتبه کارم مپرس از معبد توفيق من
بيشتر غسل از فشار دامن تر ميکنم
چون خط پرکار ميبايد زمينگيرم گذشت
زيرپا مى آيدم سر گررهى سر ميکنم
چشم يعقوبم که در راه نسيم پيرهن
بوى گل پرورده بادامى مقشر ميکنم
دامن مقصود صبحم پر بلند افتاده است
دست بر خود ميفشانم گرد ديگر ميکنم
هيچکس (بيدل) رهين منت راحت مباد
کوه ميگردد همه گر سايه بر سر ميکنم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید