شماره ١٠٣: غبار عجز پروزاى مقيم دامن خويشم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
غبار عجز پروزاى مقيم دامن خويشم
شکست خويش چون موجست هم بر گردن خويشم
درين مزرع که جز بيحاصلى تخمى نمى بندد
نميدانم هجوم آفتم يا خرمن خويشم
سراغ رنگ هستى در طلسم خود نمى يابم
درين محفل چو شمع کشته داغ رفتن خويشم
شبستان دارداز پرواز رنگ شمع طاوسم
بهار اين بساطم گر خزان گلشن خويشم
چو رنگ گل بشاخ برگ تحقيقم که مى پيچد
که من صد پيرهن عريان تر از پيراهن خويشم
درين وادى ندارد عافيت گرد «اناالعشقى »
اگر آتش زنم در خويش نخل ايمن خويشم
چو مژگانم وضع خويش بايد سرنگون بودن
بضاعت هيچ و من مغرور دست افشاندن خويشم
چو مقدار آب گردد صبح تا شبنم بعرض آيد
باين عجز نفس حيران مضمون بستن خويشم
چو شمع از ضعف آغوشى وداعم در قفس دارد
شکست رنگ بر هم چيده پيراهن خويشم
تظلم هرزه تازى داشت در صحراى نوميدى
ضعيفى داد آخر ياد دست و دامن خويشم
جهانرا صيد حيرت کرد جوش ناله ام (بيدل)
همه زنجيرم اما در نقاب شيون خويشم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید