شماره ١٥٥: ميم بساغر اگر خشکشد خمار ندارم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
ميم بساغر اگر خشکشد خمار ندارم
خزان گمست بباغى که من بهار ندارم
هوس چه ريشه کند در زمين شرم دميدن
چو تخم اشک عرق وارى آبيار ندارم
محبت از دل افسرده ام به پيش که نالد
قيامتست که من سنگم و شرار ندارم
بحيرتم چه کنم تحفه نويد وصالش
نگه بضاعتم و غير انتظار ندارم
ببحر عشق چه سازند زورق طاقت
کنار جوست طلب ليک من کنار ندارم
کرم کنى اگرم قابل کرم نشناسى
که خاک تا نشوم شکر حق گذار ندارم
تو خواه سر خط گبرم نويس خواه مسلمان
نگين بيحسم از هيچ نقش عار ندارم
زسحر کارى نيرنگ عشق دم نتوان زد
برون نجسته ام از خلوتى که بار ندارم
اگر کند غم نايابيم کدورتى انشا
سراغم از که طلب ميکنى غبار ندارم
فتاده ام بخم و پيچ عبرتى که مپرسيد
برون بحر شنا دارم اختيار ندارم
دگر ميفگنم اى وهم در گمان تعين
که من اگر همه غيرم بغير يار ندارم
حباب و کلفت اسباب (بيدل) اينچه خيالست
بجز خمى که بدوش من است بار ندارم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید