شماره ١٥٨: نبرى گمان فسردگى بغبار بى سروپائيم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
نبرى گمان فسردگى بغبار بى سروپائيم
که بچرخ ميفگند نفس چو سحر زمين هوائيم
زتعلقم ندهى نشان که گذشته ام من از اين و آن
بخيال سلسله جهان گرهى نخورده رسائيم
بدماغ موج گهر زدم زجنون نشه عاجزى
نکشيد گرد هوس سرى که نکوفت آبله پائيم
زخيال تا مژه بسته ام قدح بهانه شکسته ام
چه خوشست آنکه سر پرى زطلسم شيشه نمائيم
هوسم زناله بى اثربچه مدعا شکند نظر
نهد استخوان مه نو مگر بنشان تير هوائيم
نه نشيمنى که کنم مکان نه پرى که بر پرم از ميان
نکنى بعشوه امتحان ستم آشيان رهائيم
بکجاست رفتن و آمدن که بغربتم کشد زوطن
زفسون صنعت وهم و ظن هوس آزماى جدائيم
بجهان جلوه رسيده ام زهزار پرده دميده ام
ثمر نهال حقيقتم چمن بهار خدائيم
سر کعبه گرم فسون من دل دير و جوشش خون من
مگذر زسير جنون من که قيامت همه جائيم
بنگاه حيرت کاملم بخيال عقده مشکلم
زجهان فطرت (بيدلم) نه زمينم نه سمائيم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید