شماره ١٦١: ندانم مژده وصل که شد برق افگن هوشم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
ندانم مژده وصل که شد برق افگن هوشم
که همچون موج از آغوشم برون مى تازد آغوشم
بصد خورشيد نازد سايه اقبال شام من
که عمرى شد چو خط تسليم آن صبح بناگوشم
بحيرت بسکه جوشيدم نگاه افسرده مژگان شد
من آن آينه ام کز شوخى جوهر نمدپوشم
بهر افسردگى از تهمت بيدردى آزادم
چو تار ساز در هر جا که باشم ناله بردوشم
وداع غنچه گل را نيست جز پرواز مخمورى
دل از خود رفت و بر خميازه محمل بست آغوشم
چو خواب مردم ديوانه تعبيرم جنون دارد
بياد من مکش زحمت فراموشم فراموشم
حديث حيرتم بايد زلغل يار پرسيدن
چه ميگويد که آتش ميزند در کلبه هوشم
چه سازم کز بلاى اضطراب دل شوم ايمن
خموشى هم نفس دزديده فريادست در گوشم
زکس اميد دلگرمى ندارد شعله شمعم
بهر محفل که باشم با شکست رنگ در جوشم
بجز حسرت چه اندوزم بجز حيرت چه پردازم
نگاهم بيش ازينها برنمى تابد بر و دوشم
مبادا هيچکس يارب زيان کار پشيمانى
دل امروز هم شب کرد داغ فرصت دوشم
کجا بست از زبان جوهر آينه گويائى
چراغ دودمان حيرتم بسيار خاموشم
حضور آفتاب از سايه پيدائى نميخواهد
دمى آيم بياد خود که او سازد فراموشم
بياد آن ميان عمريست از خود ميروم (بيدل)
چو رنگ گل ببال ناتوانى مى برد هوشم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید