شماره ١٦٨: نگه وارى بسست از جيب عبرت سر برآوردم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
نگه وارى بسست از جيب عبرت سر برآوردم
شرار بيدماغ آخر ندارد پرزدن هر دم
گريبان ميدرم چون صبح و بر مى آيم از مستى
چه سازم نعل در آتش زافسون دم سردم
چه سودا در سر مجنون دماغم آشيان دارد
که چون ابر آب گرديدن ببرد آشفتن گردم
غبار توام آشفتن آنطره مى بالد
همه گر در عدم باشم نخواهى يافتن فردم
تو سيز زعفران دارى و من ميکاهم از حيرت
زمانى هم بخند اى بيمروت بر رخ زردم
ندارم گر تلاش منصب اقبال معذورم
بخاک آسوده بخت سياهم سايه پروردم
جهانى ميگذشت آواره وحشت خراميها
در مژگان فراهم کردم و در خانه آوردم
جنون بر غفلت بيکارى من رحم کرد آخر
گريبان گر بدست من نمى آمد چه ميکردم
چو شمعم غيرت نامحرميها کاش بگدازد
که من هر چند سر در جيب ميتازم برون گردم
من (بيدل) نيم آينه ليک از ساده لوحيها
بخوبان نسبتى دارم که بايد گفت بيدردم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید