شماره ١٩٤: هر گه ببرگ و ساز معشيت گريستم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
هر گه ببرگ و ساز معشيت گريستم
خنديدم آنقدر که بطاقت گريستم
چون شمع کلفت سحرى داشتم به پيش
دور از وطن نرفته بغربت گريستم
نقشى بر آب ميزند اجزاى کائنات
حيرانم اينقدر بچه مدت گريستم
چون ابرم انفعال بدور حيا گداخت
تا بر مزار عالم عبرت گريستم
ايشمع سعى عجز همين خاک گشتن است
من هم بنارسائى طاقت گريستم
از بسکه درد بى اثرى داشت طينتم
در پيش هر که کرد نصيحت گريستم
بيدرديم کشيد بدريوزه عرق
مژگان نمى نداشت خجالت گريستم
يک اشک گرم داشت شرار ضعيف من
بارى بديده رم فرصت گريستم
حسرت شبى بوعده ديدارم آب کرد
از هر سر شک صبح قيامت گريستم
روزى که اشک شد گره ديده گهر
بر تنگى معاش فراغت گريستم
هر جا طمع فگند بساط توقعى
چون آبرو بمرگ قناعت گريستم
اندوهم از معاصى پوچ آنقدر نبود
بر خفت تنزل رحمت گريستم
(بيدل) گر آگهى سبب گريه ام مپرس
بيکار بود ذوق ندامت گريستم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید