شماره ١٩٥: هزار آئينه با خود دچار کردم و ديدم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
هزار آئينه با خود دچار کردم و ديدم
بغير رنگ نبودم بهار کردم و ديدم
زنااميدى خميازه هاى ساغر خالى
چه سرخوشى که زصرف خمار کردم و ديدم
در چشم هوش نهان بود گرد فرصت هستى
چو صبح يکدونفس اختيار کردم و ديدم
بغير نام تو نقدى نبود در گره دل
نفس بسبحه رساندم شمار کردم و ديدم
سر غرور هوا و هوس بطشت خجالت
من از عرق دم تيغ آبدار کردم و ديدم
دلى که داشت دو عالم فضاى عرض تجمل
زچشم بسته يک آئينه وار کردم و ديدم
برنگ شمع بهار حضور خلوت و محفل
شکستى از پر رنگ آشکار کردم و ديدم
کنون چه پرده گشايد صفا بغير کدورت
که هر چه بود غبار اعتبار کردم و ديدم
قماش کارگه ما و من ثبات ندارد
منش بقدر نفس تار تار کردم و ديدم
احد عيان شد از اعداد بيشمارى کثرت
هزار را يک و يگ را هزار کردم و ديدم
جهان تلافى شغل ترددى که ندارد
تو فرض کن که من هيچکار کردم و ديدم
دو گام بيش نشد حامل گرانى هستى
شتر نبود نفس بود بار کردم و ديدم
گرفته بود زمين تا فلک غبار تعين
ازين دو عرصه چو (بيدل) کنار کردم و ديدم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید