شماره ٢٣٤: ايخواجه خودستائى اقبال سرمکن

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
ايخواجه خودستائى اقبال سرمکن
با مفلسان تبختر تعداد زر مکن
پيش آى تا حقيقت خلقت بيان کنم
مغز تميز پنبه نه ئى گوش کر مکن
طبع فضول غره پرواز خودسريست
بشکر چو رنگ در خود و اظهار پرمکن
در بى بضاعتان تنک مايه هوس
خود را بناز کيسه پريها سمر مکن
جائيکه فقر خرقه انسان دريده است
وصف جل و ستايش پالان خر مکن
اشکيست هر کجا گره ديده يتيم
از خجلت آب گرد و نظر بر گهر مکن
حرف حيا دميکه زاحباب بشنوى
سر بر هوا چو شمع بهر سو نظر مکن
هر جا خطى زچشم تو لغزد زمسطرى
چون نقطه پا زدامن عبرت بدر مکن
تا لکنت تکلم کس در خيال توست
شعريکه سکنه داشته باشد زبر مکن
در مجمع حضور تو تا آدم کليست
گر سر بخاردت که بناخن نظر مکن
ميناى اختراع اهانت بطاق نه
در پيش شخص لنگ ره بام سر مکن
گر روز کس بشام رسانيده روزگار
خود راز دستگاه تبسم سحر مکن
کورى ازان به است که بينى خطاى کس
کرباش و حرف عيب شنيدن هنر مکن
پوشيده دار جوهر آزاده مشربى
خود را هم از گذشتگى خود خبر مکن
(بيدل) بس است اينقدر اندرز عافيت
در مجلسى که شرم نباشد گذر مکن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید