شماره ٢٣٦: اى عجز سجده کار طلب کن جبين زمن

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
اى عجز سجده کار طلب کن جبين زمن
اين تخم رستنى است بشرط زمين زمن
چون شمع گر چه دور حلاوت نمانده است
واميکشد گداز هنوز انگبين زمن
تا چند پاره دوزى جيب و قباى وهم
بر کندنى است عاقبت اين پوستين زمن
فکرجسد بقير فرو مى برد مرا
چيزى نمانده است بروى زمين زمن
چون نام رفته ام زميان ليک زانفعال
خالى نکرده است دل خود نگين زمن
چون سر و حسرت ثمر آزاديم نخواست
چندين هزار دست کشيد آستين زمن
هر چند خاک من بغبار فنا رود
اى حسرت وصال تو دامن مچين زمن
عمريست پا بعرصه عبرت فشرده است
آينه ديدن از تو و جز دل مبين زمن
تنهائى از غم دو جهان کرد فارغم
دنيا و دين همه زهمه من همين زمن
نقاش کارگاه چه عالم تحير است
(بيدل) زخويش رفتن او آفرين زمن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید