شماره ٢٤٠: باين حيرت اگر باشد خروشى ناگزير من

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
باين حيرت اگر باشد خروشى ناگزير من
بقدر جوهر از آينه مى بالد صفير من
سراغى از مثال من نداد آينه هستى
بملک نيستى رو کن مگريابى نظير من
درين ويرانه جز ياد خط الفت سواد او
تعلق نقش خود ننشاند بر لوح ضمير من
بصيرت کرده ام آينه نقش قدم روشن
تعين نيست تمثالى که گردد دلپذير من
بزير چرخ فرياد نفس دزديده ئى دارم
چه بال و پر گشايد در قفس مرغ اسير من
بچندين جان کنى موى سفيدى کرده ام حاصل
توان فهميد سعى کوهکن از جوى شير من
چو اشک بيکسان از هيچکس يارى نميخواهم
مگر مژگان تر گردد زمانى دستگير من
گهر در پرده آبى که دارد چاک ميگردد
بفکر پرتو خود داغ شد طبع منير من
ازين مشت غبار آرايش ديگر نمى آيد
مگر ريزد جنون در جيب پروازى عبير من
اثر از زخم نخچيرم دو بالا ميزند ساغر
برنگ آه و اشکست آب پيکانهاى تير من
شکستن نيست آهنگى که از سازم برون آيد
مزاج چينيم موى دگر دارد خمير من
بکنج بيخودى (بيدل) دماغ التفاتى کو
که شور حشر را افسانه گيرد گوشه گير من



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید