شماره ٢٥٥: بعد مردن گر همين داغست وحشت زاى من

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
بعد مردن گر همين داغست وحشت زاى من
خاک هم خالى در آتش مينمايد جاى من
گر بصد چاه جهنم سرنگون غلطم خوش است
در دل مايوس خو يارب نلغزد پاى من
صد جنون شور قيامت ميطپد در گرد ياس
از ادب گاه خموشى تا لب گوياى من
آرزوها بسکه در جيب نفس خون کرده ام
بال طاوس است اگر موجست در درياى من
کو تامل تا بکه نسخه خاکم رسد
بى غبارى نيست خط صفحه سيماى من
ايهوس چون گل فريب عشرت از رنگم مده
خون پروازيست در بال قفس فرساى من
روزگارى چشم مجنون داشت مشق گردشى
گردباد است اين زمان در گردش صحراى من
دستگاه عبرت اينجا جز تعلق هيچ نيست
ميگشايد چشم من چون شمع خار پاى من
کيست رنگ معنى از لفظم تواند کرد فرق
باده چون آب گهر جوشيد با ميناى من
ديده آهو نگردد تهمت آلود بياض
صبح يک خواب فراموشست از شبهاى من
هستى موهوم عرض بى نشانى هم نداد
از نفس خون شد صداى شهپر عنقاى من
ميکشم چون صبح از اسباب اين وحشت سرا
تهمت ربطى که نتوان بست بر اجزاى من
فرصت از کف رفت و دل کارى نکرد افسوس عمر
کاروان بگذشت و من در خواب مردم واى من
کارگاه حيرتم (بيدل) خموشى باف نيست
ناله دارد تار و پود صورت ديباى من



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید