شماره ٢٥٦: بگذشت زخاکم بت گل پيرهن من

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
بگذشت زخاکم بت گل پيرهن من
چون صبح نفس جامه دريد از کفن من
ياد نگهش بسکه بتجديد جنون زد
شد چشم پرى بخيه دلق کهن من
يارب زنظرها بچه نيرنگ نهان ماند
برق دو جهان شمع قيامت لگن من
بر وحشتم افسون قيامت نتوان خواند
بى شغل سفر نيست چو کشتى وطن من
تا تيغ تو شد مايل انداز اشارت
گردن همه جا رست چو مو از بدن من
رنگى ننمودم زبهارت چه توان کرد
حيرانم و آينه گرى نيست فن من
شمع سحرم پيرم افسون تسلى است
خواهد مژه خواباند کنون پر زدن من
گفتند درين بزم سزاوار ادب کيست
گفتم نگه کار بعبرت فگن من
عمريست تماشائى سير دل تنگم
در غنچه شکسته است دماغ چمن من
فکرم بحريفان رگ خامى نپسنديد
شد پخته جهانى زنفس سوختن من
يکدل گهر رشته افکار کفافست
گو پاى خرى چند نه بندد و رسن من
جز مبتذلى چند که عامست درين عصر
(بيدل) نرسيده است بياران سخن من



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید