شماره ٢٥٧: بکنج ابروى دلدار خال فتنه کمين

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
بکنج ابروى دلدار خال فتنه کمين
سياه پوس سيه خانه ايست گوشه نشين
چو سايه جذبه خورشيد او سراپايم
چنان ربود که نگذاشت سجده ام بجبين
سراغ مردمک از چشم مامگير و مپرس
خيال خال سياه تو کرده است کمين
هواى گلشن ياد ترا بهارى هست
کزو چو شعله توان کرد نالها رنگين
چو صبح از دم تيغ تو پاى تا بسرم
جراحتيست که دارد تبسمى نمکين
بشعله کارى غيرت هزار دوزخ نيست
بسوز هستى من تا بسوى غير مبين
بحلوه ات رگ گلدسته بند مژگانم
بها مى چکد اينجا زدامن گلچين
زبس بحسرت رنگ حنا گداخته ام
زخاک من کف پاى تو ميشود رنگين
هجوم حيرتم از نقش پاى خود درياب
تو ميخرامى و من نقش بسته ام بزمين
چو کوه غير زمينگيريم علاجى نيست
شکست در ره من شيشها دل سنگين
طپيدن از چه جرس وام بايدم کردن
نفس ندارم و دل ناله ميکند تلقين
زسر برآر هواهاى عافيت طلبى
بعالمى که منم سايه نيست سايه نشين
درين حديقه سرو برگ خواب ناز کراست
بهار هم زپر رنگ ميکند بالين
بهار لاله اين باغ ديده ئى (بيدل)
تو هم بخاتم دل داغ نه بجاى نگين



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید