وله روح الله روحه

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
مباش بنده آن کز غم تو آزادست
غمش مخور، که به غم خوردن تو دلشادست
مريز آب دو چشم از براى او در خاک
که گر بر آتش سوزنده در شوى بادست
کجا دل تو نگه دارد؟ آنکه از شوخى
هزار بار دل خود به ديگران دادست
بخلوت ارچه نشيند بر تو، شاد مباش
که يارش اوست که بيرون خلوت استادست
اگرچه پيش تو گردن نهد به شاگردى
مباش بى خبر از حيلتش، که استادست
کجا به ناله زار تو گوش دارد شب؟
که تا سحر ز غم ديگرى به فريادست
ز نامها که فرستاده اى چه سود؟ کزو
بر آن خورد که برش جامها فرستادست
گرت بسان قلم سر همى نهد بر خط
به هوش باش، که خاطر هنوز ننهادست
برافکن، اى پدر، از مهر آن برادر دل
نه خود ز مادر دوران همين پسر زادست
ببسته زلف چو مارش ميان به کشتن تو
تو در خيال که: گنجى به دستت افتادست
مده به شاهد دنيا عنان دل، زنهار!
که اين عجوزه عروس هزار دامادست
اگر ز دوست همين قد و چهره مى جويى
زمين پر از گل و نسرين و سرو و شمشادست
ز روى خوب وفا جوي، کاهل معنى را
دل از تعلق اين صوت و صورت آزادست
جماعتى که بدادند داد زيبايى
اگر نه داد دلى مى دهند بيدادست
کسى که از غم شيرين لبان به کوه دويد
رها کنش، که هنوز از کمر نيفتادست
حلاوت لب شيرين به خسروان بگذار
که رنج کوه بريدن نصيب فرهادست
چه سود دارد اگر آهنين سپر سازيم؟
چو آنکه خون دل ما بريخت پولادست
نموده اى که: دگر عهد مى کند با ما
مکن حکايت عهدش، که سست بنيادست
نصيحتى که کنم ياد گير و بعد از من
بگوى راست که: اينم ز اوحدى يادست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید