گزيرى به چاهى در افتاده بود
كه از هول او شير نر ماده بود
بدانديش مردم بجز بد نديد
بيفتاد و عاجزتر از خود نديد
همه شب ز فرياد و زارى نخفت
يكى بر سرش كوفت سنگى و گفت:
تو هرگز رسيدى به فرياد كس
كه ميخواهى امروز فريادرس؟
همه تخم نامردمى كاشتى
ببين لاجرم بر كه برداشتى
كه بر جان ريشت نهد مرهمى
كه دلها ز ريشت بنالد همي؟
تو ما را همى چاه كندى به راه
بسر لاجرم در فتادى به چاه
دو كس چه كنند از پى خاص و عام
يكى نيك محضر، دگر زشت نام
يكى تشنه را تاكند تازه حلق
دگر تا بگردن درافتند خلق
اگر بد كنى چشم نيكى مدار
كه هرگز نيارد گز انگور بار
نپندارم اى در خزان كشته جو
كه گندم ستانى به وقت درو
درخت زقوم ار به جان پرورى
مپندار هرگز كز او برخورى
رطب ناور چوب خر زهرهى بار
چو تخم افگني، بر همان چشمدار