حكايت

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
جوانى به دانگى كرم كرده بود
تمناى پيرى بر آورده بود
به جرمى گرفت آسمان ناگهش
فرستاد سلطان به كشتنگهش
تگاپوى تركان و غوغاى عام
تماشا كنان بر در و كوى و بام
چو ديد اندر آشوب، درويش پير
جوان را به دست خلايق اسير
دلش بر جوانمرد مسكين بخست
كه بارى دل آورده بودش به دست
برآورد زارى كه سلطان بمرد
جهان ماند و خوى پسنديده برد
به هم بر همي‌سود دست دريغ
شنيدند تركان آهخته تيغ
به فرياد از ايشان برآمد خروش
تپانچه زنان بر سر و روى و دوش
پياده بسر تا در بارگاه
دويدند و بر تخت ديدند شاه
جوان از ميان رفت و بردند پير
به گردن بر تخت سلطان اسير
بهولش بپرسيد و هيبت نمود
كه مرگ منت خواستن بر چه بود؟
چو نيك است خوى من و راستى
بد مردم آخر چرا خواستي؟
برآورد پير دلاور زبان
كه اى حلقه در گوش حكمت جهان
به قول دروغى كه سلطان بمرد
نمردى و بيچاره‌اى جان ببرد
ملك زين حكايت چنان بر شكفت
كه جرمش ببخشيد و چيزى نگفت
وز اين جانب افتان و خيزان جوان
همى رفت بيچاره هر سو دوان
يكى گفتش از چار سوى قصاص
چه كردى كه آمد به جانت خلاص؟
به گوشش فرو گفت كاى هوشمند
به جانى و دانگى رهيدم ز بند
يكى تخم در خاك ازان مي‌نهد
كه روز فرو ماندگى بر دهد
جوى باز دارد بلائى درشت
عصايى شنيدى كه عوجى بكشت
حديث درست آخر از مصطفاست
كه بخشايش و خير دفع بلاست
عدو را نبينى در اين بقعه پاى
كه بوبكر سعدست كشور خداى
بگير اى جهانى به روى تو شاد
جهاني، كه شادى به روى تو باد
كس از كس به دور تو بارى نبرد
گلى در چمن جور خارى نبرد
تويى سايه‌ى لطف حق بر زمين
پيمبر صفت رحمه‌العالمين
تو را قدر اگر كس نداند چه غم؟
شب قدر را مي‌ندانند هم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید