به شهرى در از شام غوغا فتاد
گرفتند پيرى مبارك نهاد
هنوز آن حديثم به گوش اندرست
چو قيدش نهادند بر پاى و دست
كه گفت ارنه سلطان اشارت كند
كه را زهره باشد كه غارت كند؟
ببايد چنين دشمنى دوست داشت
كه ميدانمش دوست بر من گماشت
اگر عز وجاه است و گر ذل و قيد
من از حق شناسم، نه از عمرو و زيد
ز علت مدار، اى خردمند، بيم
چو داروى تلخت فرستد حكيم
بخور هرچه آيد ز دست حبيب
نه بيمار داناترست از طبيب