يكى را چو من دل به دست كسى
گرو بود و ميبرد خوارى بسى
پس از هوشمندى و فرزانگى
به دف بر زدندش به ديوانگى
ز دشمن جفا بردى از بهر دوست
كه ترياك اكبر بود زهر دوست
قفا خوردى از دست ياران خويش
چو مسمار پيشانى آورده پيش
خيالش چنان بر سر آشوب كرد
كه بام دماغش لگد كوب كرد
نبودش ز تشنيع ياران خبر
كه غرقه ندارد ز باران خبر
كرا پاى خاطر برآمد به سنگ
نينديشد از شيشهى نام و ننگ
شبى ديو خود را پرى چهره ساخت
در آغوش اين مرد و بر وى بتاخت
سحرگه مجال نمازش نبود
ز ياران كسى آگه ز رازش نبود
به آبى فرو رفت نزديك بام
بر او بسته سرما درى از رخام
نصيحتگرى لومش آغاز كرد
كه خود را بكشتى در اين آب سرد
ز برناى منصف برآمد خروش
كه اى يار چند از ملامت؟ خموش
مرا پنج روز اين پسر دل فريفت
ز مهرش چنانم كه نتوان شكيفت
نپرسيد بارى به خلق خوشم
ببين تا چه بارش به جان ميكشم
پس آن را كه شخصم ز خاك آفريد
به قدرت در او جان پاك آفريد
عجب دارى ار بار حكمش برم
كه دايم به احسان و فضلش درم؟