حكايت بايزيد بسطامى

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
شنيدم كه وقتى سحرگاه عيد
ز گرمابه آمد برون با يزيد
يكى طشت خاكسترش بي‌خبر
فرو ريختند از سرايى به سر
همى گفت شوليده دستار و موى
كف دست شكرانه مالان به روى
كه اى نفس من در خور آتشم
به خاكسترى روى درهم كشم؟
بزرگان نكردند در خود نگاه
خدا بينى از خويشتن بين مخواه
بزرگى به ناموس و گفتار نيست
بلندى به دعوى و پندار نيست
تواضع سر رفعت افرازدت
تكبر به خاك اندر اندازدت
به گردن فتد سركش تند خوى
بلنديت بايد بلندى مجوى
ز مغرور دنيا ره دين مجوى
خدا بينى از خويشتن بين مجوى
گرت جاه بايد مكن چون خسان
به چشم حقارت نگه در كسان
گمان كى برد مردم هوشمند
كه در سرگرانى است قدر بلند؟
از اين نامورتر محلى مجوى
كه خوانند خلقت پسنديده خوى
نه گر چون تويى بر تو كبر آورد
بزرگش نبينى به چشم خرد؟
تو نيز ار تكبر كنى همچنان
نمايي، كه پيشت تكبر كنان
چو استاده‌اى بر مقامى بلند
بر افتاده گر هوشمندى مخند
بسا ايستاده درآمد ز پاى
كه افتادگانش گرفتند جاى
گرفتم كه خود هستى از عيب پاك
تعنت مكن بر من عيب‌ناك
يكى حلقه‌ى كعبه دارد به دست
يكى در خراباتى افتاده مست
گر آن را بخواند، كه نگذاردش؟
وراين را براند، كه باز آردش؟
نه مستظهرست آن به اعمال خويش
نه اين را در توبه بسته‌ست پيش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید