يكى نان خورش جز پيازى نداشت
چو ديگر كسان برگ و سازى نداشت
كسى گفتش اى سغبهى خاكسار
برو طبخى از خوان يغما بيار
بخواه و مدار اى پسر شرم و باك
كه مقطوع روزى بود شرمناك
قبا بست و چاپك نورديد دست
قبايش دريدند و دستش شكست
همى گفت و بر خويشتن ميگريست
كه مر خويشتن كرده را چاره چيست؟
بلا جوى باشد گرفتار آز
من وخانه من بعد و نان و پياز
جوينى كه از سعى بازو خورم
به از ميده بر خوان اهل كرم
چه دلتنگ خفت آن فرومايه دوش
كه بر سفرهى ديگران داشت گوش