سخن در صلاح است و تدبير وخوى
نه در اسب و ميدان و چوگان و گوى
تو با دشمن نفس همخانهاى
چه در بند پيكار بيگانهاي؟
عنان باز پيچان نفس از حرام
به مردى ز رستم گذشتند و سام
تو خود را چو كودك ادب كن به چوب
به گرز گران مغز مردان مكوب
وجود تو شهرى است پر نيك و بد
تو سلطان و دستور دانا خرد
رضا و ورع: نيكنامان حر
هوى و هوس: رهزن و كيسه بر
چو سلطان عنايت كند با بدان
كجا ماند آسايش بخردان؟
تو را شهوت و حرص و كين و حسد
چو خون در رگانند و جان در جسد
هوى و هوس را نماند ستيز
چو بينند سر پنجهى عقل تيز
رئيسى كه دشمن سياست نكرد
هم از دست دشمن رياست نكرد
نخواهم در اين نوع گفتن بسى
كه حرفى بس ار كار بندد كسى