حكايت سفر هندوستان و ضلالت بت پرستان

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
بتى ديدم از عاج در سومنات
مرصع چو در جاهليت منات
چنان صورتش بسته تمثالگر
كه صورت نبندد از آن خوبتر
ز هر ناحيت كاروانها روان
به ديدار آن صورت بى روان
طمع كردن رايان چين و چگل
چو سعدى وفا زان بت سخت دل
زبان آوران رفته از هر مكان
تضرع كنان پيش آن بى زبان
فرو ماندم از كشف آن ماجرا
كه حيى جمادى پرستد چرا؟
مغى را كه با من سر و كار بود
نكو گوى و هم حجره و يار بود
به نرمى بپرسيدم اى برهمن
عجب دارم از كار اين بقعه من
كه مدهوش اين ناتوان پيكرند
مقيد به چاه ظلال اندرند
نه نيروى دستش، نه رفتار پاى
ورش بفگنى بر نخيرد ز جاى
نبينى كه چشمانش از كهرباست؟
وفا جستن از سنگ چشمان خطاست
بر اين گفتم آن دوست دشمن گرفت
چو آتش شد از خشم و در من گرفت
مغان را خبر كرد و پيران دير
نديدم در آن انجمن روى خير
فتادند گبران پازند خوان
چو سگ در من از بهر آن استخوان
چو آن را كژ پيششان راست بود
ره راست در چشمشان كژ نمود
كه مرد ار چه دانا و صاحبدل است
به نزديك بي‌دانشان جاهل است
فرو ماندم از چاره همچون غريق
برون از مدارا نديدم طريق
چو بينى كه جاهل به كين اندرست
سلامت به تسليم و لين اندرست
مهين برهمن را ستودم بلند
كه اى پير تفسير استا و زند
مرا نيز با نقش اين بت خوش است
كه شكلى خوش و قامتى دلكش است
بديع آيدم صورتش در نظر
وليكن ز معنى ندارم خبر
كه سالوك اين منزلم عن قريب
بد از نيك كمتر شناسد غريب
تو دانى كه فرزين اين رقعه‌اى
نصيحتگر شاه اين بقعه‌اى
چه معنى است در صورت اين صنم
كه اول پرستندگانش منم
عبادت به تقليد گمراهى است
خنك رهروى را كه آگاهى است
برهمن ز شادى برافروخت روى
پسنديد و گفت اى پسنديده گوى
سوالت صواب است و فعلت جميل
به منزل رسد هر كه جويد دليل
بسى چون تو گرديدم اندر سفر
بتان ديدم از خويشتن بى خبر
جز اين بت كه هر صبح از اين جا كه هست
برآرد به يزدان دادار دست
وگر خواهى امشب همين جا بباش
كه فردا شود سر اين بر تو فاش
شب آن جا ببودم به فرمان پير
چو بيژن به چاه بلا در اسير
شبى همچو روز قيامت دراز
مغان گرد من بى وضو در نماز
كشيشان هرگز نيازرده آب
بغلها چو مردار در آفتاب
مگر كرده بودم گناهى عظيم
كه بردم در آن شب عذابى اليم
همه شب در اين قيد غم مبتلا
يكم دست بر دل، يكى بر دعا
كه ناگه دهل زن فرو كوفت كوس
بخواند از فضاى برهمن خروس
خطيب سيه پوش شب بى خلاف
بر آهخت شمشير روز از غلاف
فتاد آتش صبح در سوخته
به يك دم جهانى شد افروخته
تو گفتى كه در خطه‌ى زنگبار
ز يك گوشه ناگه در آمد تتار
مغان تبه راى ناشسته روى
به دير آمدند از در و دشت و كوى
كس از مرد در شهر و از زن نماند
در آن بتكده جاى در زن نماند
من از غصه رنجور و از خواب مست
كه ناگاه تمثال برداشت دست
به يك بار از اينها برآمد خروش
تو گفتى كه دريا برآمد به جوش
چو بتخانه خالى شد از انجمن
برهمن نگه كرد خندان به من
كه دانم تو را بيش مشكل نماند
حقيقت عيان گشت و باطل نماند
چو ديدم كه جهل اندر او محكم است
خيال محال اندر او مدغم است
نيارستم از حق دگر هيچ گفت
كه حق ز اهل باطل ببايد نهفت
چو بينى زبر دست را زور دست
نه مردى بود پنجه‌ى خود شكست
زمانى به سالوس گريان شدم
كه من زانچه گفتم پشيمان شدم
به گريه دل كافران كرد ميل
غجب نيست سنگ ار بگردد به سيل
دويدند خدمت كنان سوى من
به عزت گرفتند بازوى من
شدم عذر گويان بر شخص عاج
به كرسى زر كوفت بر تخت ساج
بتك را يكى بوسه دادم به دست
كه لعنت بر او باد و بر بت پرست
به تقليد كافر شدم روز چند
برهمن شدم در مقالات زند
چو ديدم كه در دير گشتم امين
نگنجيدم از خرمى در زمين
در دير محكم ببستم شبى
دويدم چپ و راست چون عقربى
نگه كردم از زير تخت و زبر
يكى پرده ديدم مكلل به زر
پس پرده مطرانى آذرپرست
مجاور سر ريسمانى به دست
به فورم در آن حل معلوم شد
چو داود كاهن بر او موم شد
كه ناچار چون در كشد ريسمان
بر آرد صنم دست، فرياد خوان
برهمن شد از روى من شرمسار
كه شنعت بود بخيه بر روى كار
بتازيد ومن در پيش تاختم
نگونش به چاهى در انداختم
كه دانستم ار زنده آن برهمن
بماند، كند سعى در خون من
پسندد كه از من برآيد دمار
مبادا كه سرش كنم آشكار
چو از كار مفسد خبر يافتى
ز دستش برآور چو دريافتى
كه گر زنده‌اش ماني، آن بى هنر
نخواهد تو را زندگانى دگر
وگر سر به خدمت نهد بر درت
اگر دست يابد ببرد سرت
فريبنده را پاى در پى منه
چو رفتى و ديدى امانش مده
تمامش بكشتم به سنگ آن خبيث
كه از مرده ديگر نيايد حديث
چو ديدم كه غوغايى انگيختم
رها كردم آن بوم و بگريختم
چو اندر نيستانى آتش زدى
ز شيران بپرهيز اگر بخردى
مكش بچه‌ى مار مردم گزاى
چو كشتى در آن خانه ديگر مپاى
چو زنبور خانه بياشوفتى
گريز از محلت كه گرم اوفتى
به چاپك‌تر از خود مينداز تير
چو افتاد، دامن به دندان بگير
در اوراق سعدى چنين پند نيست
كه چون پاى ديوار كندى مايست
به هند آمدم بعد از آن رستخيز
وزان جا به راه يمن تا حجيز
از آن جمله سختى كه بر من گذشت
دهانم جز امروز شيرين نگشت
در اقبال و تأييد بوبكر سعد
كه مادر نزايد چنو قبل و بعد
ز جور فلك دادخواه آمدم
در اين سايه گسترپناه آمدم
دعاگوى اين دولتم بنده‌وار
خدايا تو اين سايه پاينده دار
كه مرهم نهادم نه در خورد ريش
كه در خورد انعام و اكرام خويش
كى اين شكر نعمت به جاى آورم
وگر پاى گردد به خدمت سرم؟
فرج يافتم بعد از آن بندها
هنوزم به گوش است از آن پندها
يكى آن كه هرگه كه دست نياز
برآرم به درگاه داناى راز
بياد آيد آن لعبت چينيم
كند خاك در چشم خود بينيم
بدانم كه دستى كه برداشتم
به نيروى خود بر نيفراشتم
نه صاحبدلان دست برمي‌كشند
كه سر رشته از غيب درمي‌كشند
در خير بازست و طاعت وليك
نه هر كس تواناست بر فعل نيك
همين است مانع كه در بارگاه
نشايد شدن جز به فرمان شاه
كليد قدر نيست در دست كس
تواناى مطلق خداى است و بس
پس اى مرد پوينده بر راه راست
تو را نيست منت، خداوند راست
چو در غيب نيكو نهادت سرشت
نيايد ز خوى تو كردار زشت
ز زنبور كرد اين حلاوت پديد
همان كس كه در مار زهر آفريد
چو خواهد كه ملك تو ويران كند
نخست از تو خلقى پريشان كند
وگر باشدش بر تو بخشايشى
رساند به خلق از تو آسايشى
تكبر مكن بر ره راستى
كه دستت گرفتند و برخاستى
سخن سودمندست اگر بشنوى
به مردان رسى گر طريقت روى
مقامى بيابى گرت ره دهند
كه بر خوان عزت سماطت نهند
وليكن نبايد كه تنها خورى
ز درويش درمنده ياد آورى
فرستى مگر رحمتى در پيم
كه بر كرده‌ى خويش واثق نيم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید