يكى برد با پادشاهى ستيز
به دشمن سپردش كه خونش بريز
گرفتار در دست آن كينه توز
همى گفت هر دم به زارى و سوز
اگر دوست بر خود نيازردمى
كى از دست دشمن جفا بردمي؟
بتا جور دشمن به دردش پوست
رفيقى كه بر خود بيازرد دوست
تو با دوست يكدل شو و يك سخن
كه خود بيخ دشمن برآيد ز بن
نپندارم اين زشت نامى نكوست
به خشنودى دشمن آزار دوست