حكايت

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
يكى مال مردم به تلبيس خورد
چو برخاست لعنت بر ابليس كرد
چنين گفت ابليس اندر رهى
كه هرگز نديدم چنين ابلهى
تو را با من است اى فلان، آتشى
چرا تيغ پيكار برداشتي؟
دريغ است فرموده‌ى ديو زشت
كه دست ملك با تو خواهد نبشت
روا دارى از جهل و ناباكيت
كه پاكان نويسند ناپاكيت
طريقى به دست آر و صلحى بجوى
شفيعى برانگيز و عذرى بگوى
كه يك لحظه صورت نبندد امان
چو پيمانه پر شد به دور زمان
وگر دست قوت ندارى به كار
چو بيچارگان دست زارى برآر
گرت رفت از اندازه بيرون بدى
چو دانى كه بد رفت نيك آمدى
فراشو چو بينى ره صلح باز
كه ناگه در توبه گردد فراز
مرو زير بار گنه اى پسر
كه حمال عاجز بود در سفر
پى نيك‌مردان ببايد شتافت
كه هر كاين سعادت طلب كرد يافت
وليكن تو دنبال ديو خسى
ندانم كه در صالحان چون رسي؟
پيمبر كسى را شفاعتگرست
كه بر جاده‌ى شرع پيغمبرست
ره راست رو تا به منزل رسى
تو بر ره نه اى زين قبل واپسى
چو گاوى كه عصار چشمش ببست
دوان تا شب و شب همان جا كه هست
گل آلوده‌اى راه مسجد گرفت
ز بخت نگون طالع اندر شگفت
يكى زجر كردش كه تبت يداك
مرو دامن آلوده بر جاى پاك
مرا رقتى در دل آمد بر اين
كه پاك است و خرم بهشت برين
در آن جاى پاكان اميدوار
گل آلوده‌ى معصيت را چه كار؟
بهشت آن ستاند كه طاعت برد
كرا نقد بايد بضاعت برد
مكن، دامن از گرد زلت بشوى
كه ناگه ز بالا ببندند جوى
اگر مرغ دولت ز قيدت بجست
هنوزش سر رشته دارى به دست
وگر دير شد گرم رو باش و چست
ز دير آمدن غم ندارد درست
هنوزت اجل دست خواهش نبست
برآور به درگاه دادار دست
مخسب اى گنه كرده‌ى خفته، خيز
به عذر گناه آب چشمى بريز
چو حكم ضرورت بود كبروى
بريزند بارى بر اين خاك كوى
ور آبت نماند شفيع آر پيش
كسى را كه هست آبروى از تو بيش
به قهر ار براند خداى از درم
روان بزرگان شفيع آورم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید