گفتار اندر ستايش سلطان ابوطالب طغرل بک

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
سه طاعت واجب آمد بر خردمند
که آن هرسه به هم دارند پيوند
ازيشانست دل را شادکامى
وزيشانست جان را نيکنامى
دل از فرمان اين هرسه مگردان
اگر خواهى که يابى هر دو گيهان
بدين گيتى ستوده زندگانى
بدان گيتى بهشت جاودانى
يکى فرمان دادار جهانست
که جان را زو نجات جاودانست
دوم فرمان پيغمبر محمد
که آن را کافر بى دين کند رد
سيم فرمان سلطان جهاندار
به ملک اندر بهاى دين دادار
ابوطالب شهنشاه معظم
خداوند خداوندان عالم
ملک طغرل بک آن خورشيد همت
به هرکس زو رسيده عز و نعمت
ظفر وى را دليل و جود گنجور
وفا وى را امين و عقل دستور
مر آن را کاوست هم نام محمد
چو او منصور شد چون او مؤيد
پديدآمد ز مشرق همچو خورشيد
به دولت شاه شاهان شد چو جمشيد
به هندى تيغ بستد هند و خاور
به ترکى جنگجويان روم و بربر
ميان بسته ست بر ملکت گشادن
جهان گيرد همى از دست دادن
چه خوانى قصه ساسانيان را
هميدون دفتر سامانيان را
بخوان اخبار سلطان را يکى بار
که گردد آن همه بر چشم تو خوار
بيابى اندرو چندان که خواهى
شگفتيهاى پيروزى و شاهى
نوادرها و دولتهاى دوران
عجايبها و قدرتهاى يزدان
بخوان اخبار او را تا بدانى
که کس ملکت نيابد رايگانى
زمين ماورالنهر و خراسان
سراسر شاه را بوده ست ميدان
نبردى کرده بر هر جايگاهى
برو بشکسته سالارى و شاهى
چو از توران سوى ايران سفر کرد
چو کيخسرو به جيحون برگذر کرد
ستورش بود کشتى بخت رهبر
خدايش بود پشت و چرخ ياور
نگر تا چون يقين دلش بد پاک
که بر رودى چنان بگذشت بى باک
چو نشکوهيد او را دل ز جيحون
چرا بشکوهد از حال دگرگون
نه از گرما شکوهد نه ز سرما
نه از ريگ و کوير و کوه و دريا
بيابانهاى خوارزم و خراسان
به چشمش همچنان آيد که بستان
هميدون شخ هاى کوه قارن
به چشمش همچنان آيد که گلشن
نه چون شاهان ديگر جام جويست
که از رنج آزمودن نام جويست
همى تا آب جيحون راز پس ماند
دوصد جيحون ز خون دشمنان راند
يکى طوفان ز شمشيرش برآمد
کزو روز همه شاهان سرآمد
بدان گيتى روان شاه مسعود
خجل بود از روان شاه محمود
کجا او سرزنش کردى فراوان
که بسپردى به نادانى خراسان
کنون از بس روان شهر ياران
که با باد روان گشتند ياران
همه از دست او شمشير خوردند
همه شاهى و ملک او را سپردند
روان او برست از شرمسارى
که بسيارند همچون او به زارى
بنزديک پدر گشته ست معذور
که بهتر زو بسى شه ديد مقهور
کدامين شاه در مشرق گه رزم
توانستى زدن با شاه خوارزم
شناسد هرکه در ايام ما بود
که کار شه ملک چون برسما بود
سوار ترک بودش صد هزارى
که بس بد با سپاهى زان سوارى
ز بس کاو تاختن برد و شبيخون
شکوهش بود زان رستم افزون
خداوند جهان سلطان اعظم
به تدبير صواب و راى محکم
چنان لشکر بدرد روز کينه
که سندان گران مر آبگينه
هم از سلطان هزيمت شد به خوارى
هم اندر راه کشته شد به زارى
بد انديشان سلطان آنچه بودند
همين روز و همين حال آزمودند
هرآن کهتر که با مهتر ستيزد
چنان افتد که هرگز برنخيزد
تنش گردد شقاوت را فسانه
روانش تير خذلان را نشانه
وليکن گر ورا دشمن نبودى
پس اين چندين هنر با که نمودى
اگر ظلمت نبودى سايه گستر
نبودى قدر خورشيد منور
هميدون شاه گيتى قدر والاش
پديد آورد مردم را به اعداش
چو صافى کرد خوارزم و خراسان
فرود آمد به طبرستان و گرگان
زمينى نيست در عالم سراسر
ازو پژمرده تر از وى عجبتر
سه گونه جاى باشد صعب و دشوار
يکى دريا دگر آجام و کهسار
سراسر کوه او قلعه همانا
چو خندق گشته در دامانش دريا
نداند زيرک آن را وصف کردن
نداند ديو در وى راه بردن
درو مردان جنگى گيل و ديلم
دليران و هنرجويان عالم
هنرشان غارتست و جنگ پيشه
بيامخته دران دريا و بيشه
چو رايتهاى سلطان را بديدند
چو ديو از نام يزدان در رميدند
از آن دريا که آنجا هست افزون
ازيشان ريخت سلطان جهان خون
کنون يابند آنجا بر درختان
به جاى ميوه مغز شوربختان
چو صافى گشت شهر و آن ولايت
از آنجا سوى رى آورد رايت
به هرجايى سپهداران فرستاد
که يک يک مختصر با تو کنم ياد
سپهدارى به مکران رفت و گرگان
يکى ديگر به موصل رفت و خوزان
يکى ديگر به کرمان رفت و شيراز
يکى ديگر به ششتر رفت و اهواز
يکى ديگر به اران رفت و ارمن
فگند اندر ديار روم شيون
سپهداران او پيروز گشتند
بدانديشان او بدروز گشتند
رسول آمد بدو از ارسلان خان
به نامه جست ازو پيوند و پيمان
فرستادش به هديه مال بسيار
پذيرفتش خراج ملک تاتار
جهان سالار با وى کرد پيوند
که ديد او را به شاهى بس خردمند
وزان پس مرد و مال آمد ز قيصر
چنان کايد ز کهتر سوى مهتر
خراج روم ده ساله فرستاد
اسيران را ز بندش کرد آزاد
به عموريه با قصرش برابر
مناره کرد و مسجد کرد و منبر
نوشته نام سلطان بر مناره
شده زو دين اسلام آشکاره
ز شاه شام نيز آمد رسولى
نموده عهد را بهتر قبولى
فرستاده به هديه مال بسيار
وز آن جمله يکى ياقوت شهوار
يکى ياقوت رمانى بشکوه
بزرگ و گرد و ناهموار چون کوه
ز رخشانى چو خورشيد سما بود
خراج شام يک سالش بها بود
ابا خوبى و با نغزى و رنگش
برآمد سى و شش مثقال سنگش
ازان پس آمدش منشور و خلعت
لواى پادشاهى از خليفت
بپوشيد آن لوا را در صفاهان
بدانش تهنيت کردند شاهان
به يک رويه ز چين تا مصر و بربر
شدند او را ملوک دهر چاکر
ميان دجله و جيحون جهانيست
وليکن شاه را چون بوستانيست
رهى گشتند او را زور دستان
ز دل کردند بيرون مکر و دستان
همى گردد در اين شاهانه بستان
به کام خويش با درگه پرستان
هزاران آفتاب اندر کنارش
هزاران اژدها اندر حصارش
گهى دارد نشست اندر خراسان
گهى در اصفهان و گه به گرگان
از اطراف ولايت هر زمانى
به فتحى آورندش مژدگانى
ز بانگ طبل و بوق مژده خواهان
نخفتم هفت مه اندر صفاهان
به ماهى در نباشد روزگارى
کز اقليمى نيارندش نثارى
جهان او راست مى دارد به شادى
که و مه را همى بخشد به رادى
مرادش زين جهان جز مردمى نه
ز يزدان ترسد و از آدمى نه
بر اطراف جهان شاهان نامى
ازو جويند جاه و نيک نامى
ازيشان هرکرا او به نوازد
زبخت خويش آن کس بيش نازد
به درگاه آنکه او را کهترانند
مه از خانان و بيش از قيصرانند
کجا از خان و قيصر سال تا سال
همى آيد پياپى گونه گون مال
کرا ديدى تو از شاهان کشور
بدين نام و بدين جاه و بدين فر
کدامين پادشه را بود چندين
ز مصر و شام و موصل تا در چين
کدامين پادشه را اين هنر بود
که نز رنج و نه از مرگش حذر بود
سزد گر جان او چندان بماند
که افزونتر ز جاويدان بماند
هزاران آفرين بر جان او باد
مدار چرخ بر فرمان او باد
ستاره رهنماى کام او باد
زمانه نيکخواه نام او باد
شهنشاهى و نامش جاودان باد
تنش آسوده و دل شادمان باد
کجا رزمش بود پيروزگر باد
کجا بزمش بود با جاه و فر باد
به هر کامى نشاط او را قرين باد
به هر کارى خدا او را معين باد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید