گفتار اندر گرفتن سلطان شهر اصفهان را

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
چو سلطان معظم شاه شاهان
به فال نيک آمد در صفاهان
به شادى ديد شهرى چون بهارى
چو گوهر گرد شهر اندر حصارى
خلاف شاه او را کرده ويران
کجا ماند خلاف شه به طوفان
اگر نه شاه بودى سخت عادل
به گاه مهر و بخشايش نکو دل
صفاهان را نماندى خشت بر خشت
نکردى کس به صدسال اندرو کشت
وليکن مردمى را کار فرمود
به شهرى و سپاهى بر ببخشود
گنهشان زير پا اندر بماليد
چنان کز خشم او يک تن نناليد
نه چون ديگر شهان کين کهن خواست
به چشم خويش دشمن را بپيراست
چنان چون ياد کرد ايزد به فرقان
چو گفتش حال بلقيس و سليمان
که شاهان چون به شهر نو درآيند
تباهيها و زشتيها نمايند
گروهى را که عز و جاه دارند
به دست خوارى و سختى سپارند
خداوند جهان شاه دلاور
پديدآورد رسمى زين نکوتر
ز هر گونه که مردم بود در شهر
ز داد خويش دادش جمله را بهر
سپاهى را ولايت داد و شاهى
نه زشتى شان نمود و نه تباهى
بدانگه کس نديد از وى زيانى
يکى ديدند سود و شادمانى
چو کار لشکرى زين گونه بگزارد
چنان کز هيچ کس مويى نيازارد
رعيت را ازين بهتر ببخشود
همه شهر از بد انديشان بپالود
گروهى را که مردم مى سپردند
رعيت را به ديوان غمز کردند
به فرمانش زبانهاشان بريدند
به ديده ميل سوزان درکشيدند
پس آنگه رنج خويش از شهر برداشت
برفت و شهر بى آشوب بگذاشت
بدان تا رنج او بر کس نباشد
که با آن رنج مردم بس نباشد
گه رفتن صفاهان داد آن را
که ارزانيست بختش صد جهان را
ابوالفتح آفتاب نامداران
مظفر نام و تاج کامگاران
به فضل اندر جهانى از تمامى
شهنشه را چو فرزند گرامى
ملک او را سپرده کدخدايى
برو گسترده هم فر خدايى
پسنديده مرو را در همه کار
دلش هرگز ازو ناديده آزار
به هر کارى مرو را ديده کارى
وزو ديده وفا و استوارى
به گاه رفتن او را پيش خود خواند
ز گنج مهر بر وى گوهر افشاند
بدو گفت ارچه تو خود هوشيارى
وفادارى و از دل دوستدارى
ز گفتن نيز چاره نيست ما را
که در گردن کنيمت زينهارا
ترا بهتر ز هرکس برگزيدم
چو اندر کارها شايسته ديدم
به گوش دل تو بشنو هرچه گويم
کزين گفتن همه نام تو جويم
نخستين عهد ما را با تو آنست
کزو ترسى که دادار جهانست
ازو ترسى بدو اميد دارى
وزو خواهى همه نيکى و يارى
سر از فرمان او بيرون نيارى
همه کارى به فرمانش گزارى
دگر اين مردمان کاندر جهانند
همه چون من مر او را بندگانند
بحق در کار ايشان داورى کن
هميشه راستى را ياورى کن
ستمگر دشمن دادار باشد
که از فرمان او بيزار باشد
به خنجر دشمنانش را بپيراى
به نيکى دو ستانش را ببخشاى
چو نپسندى ستم را از ستمگار
مکن تو نيز هرگز بر ستم کار
که ما از چيز مردم بى نيازيم
به داد و دين همى گردن فرازيم
صفاهان را به عدل آباد گردان
همه کس را به نيکى شاد گردان
درون شهر و بيرونش چنان دار
که ايمن باشد از مکار و غدار
چنان بايد که زر بر سر نهد زن
به روز و شب بگردد گرد برزن
نيارد کس نگه کردن در آن زر
وگرنه بر سر آن زر نهد سر
ترا زين پيش بسيار آزمودم
به هر کارى ز تو خشنود بودم
بدين کار از تو هم خشنود باشم
نکاهد آنچه من بفزود باشم
سخن جمله کنيم اندر يکى جاى
تو خود دانى که ما را چون بود راى
تو خود دانى که ما نيکى پسنديم
دل اندر نعمت گيتى نبنديم
بدين سر زين بزرگى نام جوييم
بدان سر نيکوى فرجام جوييم
تو نام ما به کار خير بفروز
که نيکى مرد را فرخ کند روز
درين شاهى چو از يزدان بترسم
هر آنچ از من بپرسند از تو پرسم
چو کار ما به کام ما گزارى
ز ما يابى هر اميدى که دارى
اميد و رنج تو ضايع نمانيم
ترا زين پس به افزونى رسانيم
هر آن گاهى که تو شايسته باشى
به کار بيش از اين بايسته باشى
به بهروزى اميد دل قوى دار
که فرمانت بود با بخت تو يار
فراوان کار بسته برگشايد
ترا از ما همه کامى برآيد
مراد خويش با تو ياد کرديم
برفتيم و به يزدانت سپرديم
پس آنگه همچنين منشور کردند
همه دخل و خراج او را سپردند
يکى تشريف دادش شه که ديگر
ندادست ايچ کس را زان نکوتر
ز تازى مرکبى نامى و رهوار
برو زرين ستام و زين شهوار
قباى رومى و زربفت دستار
دگرگونه جز اين تشريف بسيار
همان طبل و علم چونانکه بايد
که چون او نامدارى را بشايد
اگرچه کار خلعت سخت نيکوست
فزون از قدر عالى همت اوست
چگونه شاد گردد ز اصفهانى
دلى کاو مهتر آمد از جهانى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید