در مدح اقضى القضاة على و آمدن به عيادت خاقانى

غزلستان :: خاقانی :: قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
بخ بخ ار فاروق ثانى را کنم مدحت به جان
کاجتهاد حيدرى راى مصيبش يافتم
هر کجا در پيشگاه شرع دانش پيشه اى است
پيشگاه منصب و صدر حسيبش يافتم
يک جهان چون من زکات استان خبر مقتداست
کز نصاب علم دين صاحب نصيبش يافتم
چون على اقضى القضات است و على نام است هم
کاندر احکام قضا راى عجيبش يافتم
گنج دين الحمد الله ايمن است از نقب کفر
کاژدها سر نوک کلک او رقيبش يافتم
مار زرين کافکند ترياک کافور از دهان
هر کرا دردى است چون فرمان طبيبش يافتم
فکرت او خنده گاه دوست را ماند بدانک
چون خليل از نار گل برگ رطيبش يافتم
خاطر او آب خضر و آتش موسى است ز آنک
کز ز آب الطاف و هم ز آتش لهيبش يافتم
دهر پير بوالفضول است ام صبيان يافته
کز بنات فکر او عود الصليبش يافتم
پيش تهذيب بنانش از هرى را از فرى
ابجد آموزى نهم گرچه اديبش يافتم
آن زمان کاقدام فرخ در عيادت رنجه کرد
بکر دولت را ندا کردم مجيبش يافتم
لهجه من تيغ سلطان است در فصل الخطاب
تا نگويد آن زمان تيغ خطيبش يافتم
زر سرخ ار شد پشيمانى سپيد آتش گرفت
چون توان گفتن که مغشوش و معيبش يافتم
طوطى ار پيش سليمان نطق بربندد رواست
هم سياست بر سر مرغان رقيبش يافتم
بلکه گويد فاضلان رابط شمردم در سخن
چون به خاقانى رسيدم عندليبش يافتم
گويد استاد است اندر طرز تازى و درى
نظم و نثرش ديدم و مدح و نسيبش يافتم
گرچه چون داراى مرق مشرقش ديدم ضمير
ليک چون عنقاى مغرب بس غريبش يافتم
باد صبح از خاک کاشان تحفه خلقش مرا
بوى طوبى داد کابستن به طيبش يافتم
گر دلم شد دوده انقاس دواتش ساختم
ور تنم شد حلقه خلخال نجيبش يافتم
بر جناح راه ديدم روى خوبش گويم اين
حبذا آن ماه نو کاندر رکيبش يافتم
هم رضيع ملک سرمد باد عمر او چو عقل
کز رضاع مکرمت جان را ربيبش يافتم
هست او سياه چرده و من هم سپيد سر
با يار، من موافقه زين باب مى کنم
او بر رخ سياه، سپيداب مى کند
من بر سر سپيد، سياه آب مى کنم
در چنين علت اى طبيب مرا
مسهلى تازه ساختى هردم
من فرو مانده کآب ريز نداشت
قصر جنت مثال کعبه حرم
کعبه را مستراح نيست بلى
نيست در جنت آب ريزى هم
وقت آن است کز اين دار فنا درگذريم
کاروان رفته و ما بر سر راه سفريم
زاد ره هيچ ندانيم چه تدبير کنيم
سفرى دور و دراز است ولى بى خبريم
پدر و مادر و فرزند و عزيزان رفتند
وه چه ما غافل و مستيم و چه کوته نظريم
دم بدم مى گذرند از نظر ما ياران
اينقدر ديده نداريم که بر خود نگريم
خانه و خانقه و منزل ما زير زمين
ما به تدبير سرا ساختن و بام و دريم
گر همه مملکت و مال جهان جمع کنيم
ليک جز پيرهن گور ز دنيا نبريم
خانه اصلى ما گوشه گورستان است
خرم آن روز که اين رخت بر آن خانه بريم
پادشاها تو کريمى و رحيمى و غفور
دست ما گير که درمانده بى بال و پريم
يارب از لطف و کرم عاقبت خاقانى
خير گردان تو که ما در طلب خواب و خوريم
هر خشک و تر که داشتم از غم بسوختم
هر بال و پر که داشتم از دم بسوختم
از ناله هفت خيمه گردون شکافتم
وز آه چار گوشه عالم بسوختم
چندين هزار نافه مشک اميد را
بر مجمر نياز به يک دم بسوختم
بنگاه صبر و خرمن دل را به جملگى
کردم به جهد با هم و در هم بسوختم
هر جوهرى که بود بر اين سقف لاجورد
از شعله هاى آه دمادم بسوختم
گر چتر روز سوختم از دم عجب مدار
منجوق صبح و پرچم شب هم بسوختم
از تف دل شرار به صحرا چنان زدم
کز دود مهره در سر ارقم بسوختم
نيمى بسوختم دل خاقانى از عنا
نيمى دگر که ماند به ماتم بسوختم
دوش از بخار سينه بخورى بساختم
بر خاک فيلسوف معظم بسوختم
هر ساعت اين خروش برآيد مرا ز دل
کاى عم بسوختم ز غم اى عم بسوختم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید