در هجو رشيد الدين وطواط

غزلستان :: خاقانی :: قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
رشيدکا ز تهى مغزى و سبک خردى
پرى به پوست همى دان که بس گران جانى
گه شناس قبول از دبور بى خبرى
گه تميز قبل از دبر نمى دانى
سخنت را نه عبارت لطيف و نه معنى
عروس زشت و حلى دون و لاف لامانى
زنى به سخره برآمد به بام گلخن و گفت
که دور چشم بد از کاخ من به ويرانى
سخنت بلخى و معنيش گير خوارزمى
ز بلخى آخر تفسير اين سخن دانى
گرفتمت که هزاران متاع ازين سان هست
کدام حيله کنى تا فروخت بتوانى
حديث بوزنه خواندى و رشم گرد ناو
چو طيره گشت کفايت ده خراسانى
چه گفت بوزنه را گفت: کون دريده زنا
براى رشم فروشيت کو زبان دانى
زبان بران زمانه به گشتن اند، مگوى
که در زمانه منم هم زبان خاقانى
سقاطه هاى تو آن است و شعر من اين است
به تو چه مانم؟ ويحک به من چه مى مانى
قياس خويش به من کردن احمقى باشد
که ابن اربدى امروز تو نه حسانى
دليل حمق تو طعن تو در سنائى بس
که احمقى است سر کرده هاى شيطانى
مرفق دهم به حضرت صاحب قصيده اى
خوشتر ز اشک مريمى و باد عيسوى
از خلق جعفر دومش آفريده حق
چون زر جعفرى همه موزون و معنوى
کز رشک سحرهاش ز حيرت رودبه عجز
راى مسيح چون خط ترسا ز کژ روى
گر شعر من به شاه رساند که دولتش
چون ماه عيد قبله عالم شو از نوى
تيغش لباس معجز و ايمان برهنه تن
اى دهر بد کنى که بدان تيغ نگروى
نه چرخ هشت بيدق شطرنج ملک او
او شاه نصرت از يد بيضاى موسوى
رخ دولت است و فرزين صدر است و شاه شاه
فيل و فرس نجوم و سپهر از تهى دوى
من بنده را که قائم شطرنج دانشم
بر نطع آفرين ز سر خاطر قوى
فرزين دل است و شه خرد و رخ ضمير راست
بيدق رموز تازى و معنى پهلوى
چون اسب و فيل نيست دلم خون همى شود
از بهر اسب و فيل دلا خون همى شوى
کانعام شه که باج ستاند ز ترک و هند
بخشد هم اسب ترکى و هم فيل هندوى
شاها تو را چه فخر به بخشيدن اسب و فيل
خود هند و چين دهى به سؤالى که بشنوى
دولت ستانه بوس درست باد تا به کام
صد سال تخم عدل بکارى و بدروى
صدرا تو را جلالت اسکندر است ليک
خضرى که آب علم ز بحر يقين خورى
هم ظل ذوالجلالى و هم نور آفتاب
بر اسمانى و غم اهل زمين خورى
بر گنج سايه از پى بذل زر افکنى
در بحر غوطه از پى در ثمين خورى
از دست ديو حادثه در تو گريخت دين
يعنى شهاب دين توئى اندوه دين خورى
هستى شکسته دل ز شياطين ولى چه باک
چون موميائى از کف روح الامين خورى
آدم چو غصه خورد ز ديدوى شگفت نيست
گر تو شهاب غصه ديو لعين خورى
در مدحت تو مبدع سحر آفرين منم
شايد دريغ مبدع سحر آفرين خورى
خوردى دريغ من که اسيرم به دست چرخ
آرى به دست ديو دريغ نگين خورى
در شرق و غرب صبح پسينم به صدق و فضل
تو آفتابى انده صبح پسين خورى
نار کليم و چشمه خضر است شعر من
شب شمع از آن فروزى و روز آب ازين خورى
هست انگبين ز گل چکنى پس گل انگبين
چون نحل گل خورد نه ز گل انگبين خورى
مهر جم است و کاس جنان نظم و نثر من
مهر از يسار خواهى و کاس از يمين خورى
ديوان من تو را چه ز افسانه دم زنى
قرآنت بر يمين چه به ابجد يمين خورى
چه حاجت است نشتر ترسا چو بامداد
شربت ز دست عيسى گردون نشين خورى
بر شعر زر دهى ز کريمان مثل شوى
با شير پى نهى ز گوزنان سرين خورى
از ششتر سخا چو طراز شرف دهى
از عسکر سخن شکر آفرين خورى
دانى حديث آن زن حلواگر گداى
گفتا چنين کنى به مکافا چنين خورى
سر انگشت مى رزد بى بى
بر من انگشت مى گزد بى بى
ناى را دشمن است و دف را دوست
بر ره دف همى وزد بى بى
از پى يک نشان دوم جامه
لاجوردى همى رزد بى بى
افتاب است و زهره مى طلبد
در بر مه نمى خزد بى بى
صحن پانيد حلقه مى جويد
نيشکر هم نمى مزد بى بى
چشم بد دور نيک طباخ است
کآفتاب جهان سزد بى بى
نپزد هيچ قليه گزرى
تابه شلغمى پزد بى بى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید