غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«پارسا» در غزلستان
حافظ شیرازی
«پارسا» در غزلیات حافظ شیرازی
خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را
پارسایی و سلامت هوسم بود ولی
شیوه ای می کند آن نرگس فتان که مپرس
نگویمت که همه ساله می پرستی کن
سه ماه می خور و نه ماه پارسا می باش
مرید طاعت بیگانگان مشو حافظ
ولی معاشر رندان پارسا می باش
تازیان را غم احوال گران باران نیست
پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم
جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده
جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی
درودی چو نور دل پارسایان
بدان شمع خلوتگه پارسایی
سعدی شیرازی
«پارسا» در غزلیات سعدی شیرازی
نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان
وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را
هر پارسا را کان صنم در پیش مسجد بگذرد
چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را
اگر تو روی نپوشی بدین لطافت و حسن
دگر نبینی در پارس پارسایی را
ما ملامت را به جان جوییم در بازار عشق
کنج خلوت پارسایان سلامت جوی را
عجب از کسی در این شهر که پارسا بماند
مگر او ندیده باشد رخ پارسافریبت
با خردمندی و خوبی پارسا و نیک خوست
صورتی هرگز ندیدم کاین همه معنی در اوست
نماند در سر سعدی ز بانگ رود و سرود
مجال آن که دگر پند پارسا گنجد
مرا مگوی نصیحت که پارسایی و عشق
دو خصلتند که با یک دگر نیامیزند
یار من اوباش و قلاشست و رند
بر من او خود پارسایی می کند
پارسایی که خمر عشق چشید
خانه گو با معاشران پرداز
اگر حلاوت مستی بدانی ای هشیار
به عمر خود نبری نام پارسایی باز
سعدیا در کوی عشق از پارسایی دم مزن
هر متاعی را خریداریست در بازار خویش
بلای عشق تو نگذاشت پارسا در پارس
یکی منم که ندانم نماز چون بستم
وین پرده راز پارسایان
چندان که تو می دری ندیدم
پارسایان ملامتم مکنید
که من از عشق توبه نتوانم
من این رندان و مستان دوست دارم
خلاف پارسایان و خطیبان
من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت
برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی
جمیع پارسایان گو بدانند
که سعدی توبه کرد از پارسایی
برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
به کنج خلوت پاکان و پارسایان آی
نظاره کن که چه مستی کنند و مدهوشی
دل عارفان ببردند و قرار پارسایان
همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی
مولوی
«پارسا» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
امرت نغرد كی رود خورشید در برج اسد
بی تو كجا جنبد رگی در دست و پای پارسا
ترس جان در صومعه افتاد زان ترساصنم
میكش و زنار بسته صوفیان پارسا
رو مسلمان سپر سلامت باش
جهد میكن به پارسا بودن
«پارسا» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
نیک و بد زهد و پارسائیرا
مهتاب بداد و باز مهتاب ببرد
دل کیست همه کار و گیائیش توئی
نیک و بد و کفر و پارسائیش توئی
فردوسی
«پارسا» در شاهنامه فردوسی
دو پاکیزه از گوهر پادشا
دو مرد گرانمایه و پارسا
ازیرا که پروردهی پادشا
نباید که باشد بجز پارسا
منم بندهای شاه را ناسزا
چنین بر تن خویش ناپارسا
چنانی که از مادر پارسا
بزاید شود در جهان پادشا
ز ترکان نماند کسی پارسا
غمی گردد از جنگ او پادشا
ز آزردن مادر پارسا
که با ما چه کرد آن بد پرجفا
که بر شهر داور بد او پادشا
جهانگیر و فرزانه و پارسا
کف شاه ابوالقاسم آن پادشا
چنین است با پاک و ناپارسا
بدین سان دو دخت یکی پادشا
اسیریم در دست ناپارسا
برین گونه ناپارسایی گرفت
ببالید و پس پادشاهی گرفت
دگر گفت کز گوهر پادشا
نزاید مگر مردم پارسا
ازین پس بیاید یکی پادشا
چنان سست و بیسود و ناپارسا
دگر دین یونانی آن پارسا
که داد آورد در دل پادشا
دگر گفت کز نامور پادشا
نپیچد سر مردم پارسا
به پاسخ چنین گفتم ای پادشا
که دانا دل مردم پارسا
اگر دوست گردد ترا پادشا
چه خواهد جزین مردم پارسا
بپرسید از ترجمان پادشا
که ای مرد روشندل و پارسا
همی گفت کای نامور پادشا
جهاندار و نیکاختر و پارسا
مرا پارسایی بیاورد خرد
بدین پرهنر مهتر ده سپرد
دگر کیست آنک از در پادشاست
جهاندیده پیرست و گر پارساست
چو خواهی که بستایدت پارسا
بنه خشم و کین چون شوی پادشا
نباید که باشی فراوان سخن
به روی کسان پارسایی مکن
بنازد بدو مردم پارسا
همانکس که شد بر زمین پادشا
چو دیندار کین دارد از پادشا
مخوان تا توانی ورا پارسا
هرانگه که خشم آورد پادشا
سبکمایه خواند ورا پارسا
خردمند گر مردم پارسا
چو جایی سخن راند از پادشا
هرانگه که رشک آورد پادشا
نکوهش کند مردم پارسا
پناهی بود گنج را پادشا
نوازندهی مردم پارسا
چو دیدند گفتندش ای پادشا
جهانگیر و روشندل و پارسا
چنین داد پاسخ که ای پادشا
یکی پارسی مردم و پارسا
ابر هفت کشور بود پادشا
گو شاددل باشد و پارسا
جز او را نخواهیم کس پادشا
اگر دادگر باشد و پارسا
بدو گفت موبد که ای پادشا
خردمند و بادانش و پارسا
به فرزند و زن نیز هم پادشا
خنک مردم زیرک و پارسا
به راهام را گفت کای پارسا
گر آزادیم بشنود پادشا
همی گفت هرکس کزین پادشا
بپیچد دل مردم پارسا
نبد بر زن و زاده کس پادشا
پر از غم دل مردم پارسا
مباشید گستاخ با پادشا
بویژه کسی کو بود پارسا
چه باشد بگوید مرا پادشا
که این مرد دانا بد و پارسا
اگر پارسا باشد و رایزن
یکی گنج باشد براگنده زن
دگر گفت بد چیست بر پادشای
کزو تیره گردد دل پارسای
منش پستی وکام برپادشا
به بیهوده خستن دل پارسا
همیساختی تا سر پادشا
کند تیز برکار آن پارسا
دو فرزند آن نامور پارسا
خورش ساختندی بر پادشا
زمان تا زمان یک ز دیگر جدا
شدندی برمادر پارسا
کلید درگنج دو پادشا
که بودند بادانش و پارسا
که خواهید برخویشتن پادشا
که دانید زین دوجوان پارسا
دگر گفت باهرکسی پادشا
بزرگست وبخشنده و پارسا
چنین داد پاسخ که آن پادشا
که باشد پرستنده و پارسا
ز کار وی ار خون خروشی رواست
که ناپارسایی برو پادشاست
کسی را که یزدان کند پادشا
بنازد بدو مردم پارسا
که درویش را شاد دارم به گنج
نیارم دل پارسا را به رنج
از آزردن مردم پارسا
و دیگر کشیدن سر از پادشا
دگر بهرهی مردم پارسا
سدیگر پرستنده پادشا
چو بازارگانی کند پادشا
ازو شاد باشد دل پارسا
همه بر زن وزاده بر پادشا
نخوانیم کس را مگر پارسا
پر از درد دیدم دل پارسا
که اندر جهان دیو بد پادشا
کزین پس شوی بر جهان پادشا
نباید که باشی جز از پارسا
گر ایدون که زین سان بود پادشا
به از دانشومند ناپارسا
یکی راز گفت آن زن پارسا
بدان تا بگویم بدین پادشا
سوی گردیه نامهیی بد جدا
که ای پاکدامن زن پارسا
ز پاکی و از پارسایی زن
که هم غمگسارست و هم رای زن
سرمایهی آن ز ضحاک بود
که ناپارسا بود و ناپاک بود
نگهبان در دخمه را باز کرد
زن پارسا مویه آغاز کرد
نشست از پس پردهیی پادشا
چناچون بود مردم پارسا
چو او کشته شد پادشاهی گرفت
بدین گونه ناپارسایی گرفت