غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«سهراب» در غزلستان
مولوی
«سهراب» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
تاج و تختی كاندرون داری نهان ای نیكبخت
در گمان كیقباد و سنجر و سهراب كو
فردوسی
«سهراب» در شاهنامه فردوسی
سخنهای این داستان شد به بن
ز سهراب و رستم سرایم سخن
کنون رزم سهراب رانم نخست
ازان کین که او با پدر چون بجست
چو خندان شد و چهره شاداب کرد
ورا نام تهمینه سهراب کرد
چنین گفت سهراب کاندر جهان
کسی این سخن را ندارد نهان
بخندید سهراب کاین گفتوگوی
به گوش آمدش تیز بنهاد روی
ازان پس بسازید سهراب را
ببندید یک شب برو خواب را
سنان باز پس کرد سهراب شیر
بن نیزه زد بر میان دلیر
برفتند بیدار دو پهلوان
به نزدیک سهراب روشنروان
بپیچید و برگشت بر دست راست
غمی شد ز سهراب و زنهار خواست
به سهراب آگاهی آمد ز راه
ز هومان و از بارمان و سپاه
چو سهراب نزدیکی دژ رسید
هجیر دلارو سپه را بدید
چو سهراب جنگآور او را بدید
برآشفت و شمشیر کین برکشید
خبر شد به نزدیک افراسیاب
که افگند سهراب کشتی بر آب
همی رفت و سهراب با او به هم
بیامد به درگاه دژ گژدهم
چو سهراب را دید گردآفرید
که برسان آتش همی بردمید
چو سهراب را دید بر پشت زین
چنین گفت کای شاه ترکان چین
سر نیزه را سوی سهراب کرد
عنان و سنان را پر از تاب کرد
چو بشنید سهراب ننگ آمدش
که آسان همی دژ به چنگ آمدش
برآشفت سهراب و شد چون پلنگ
چو بدخواه او چاره گر بد به جنگ
چو سهراب شیراوژن او را بدید
بخندید و لب را به دندان گزید
بدانست سهراب کاو دخترست
سر و موی او ازدر افسرست
به سهراب بر تیر باران گرفت
چپ و راست جنگ سواران گرفت
چو رخساره بنمود سهراب را
ز خوشاب بگشاد عناب را
نگه کرد سهراب و آمدش ننگ
برآشفت و تیز اندر آمد به جنگ
که سهرابش از پشت زین برگرفت
برش ماند زان بازو اندر شگفت
سپهدار سهراب نیزه بدست
یکی بارکش بارهای برنشست
چو برگشت سهراب گژدهم پیر
بیاورد و بنشاند مردی دبیر
بشد پیش سهراب رزمآزمای
بر اسپش ندیدم فزون زان به پای
بگفت آنچ بشنید و نامه بداد
ز سهراب چندی سخن کرد یاد
تو سهراب را زنده بر دار کن
پرآشوب و بدخواه را خوار کن
به ایران ار ایدون که سهراب گرد
بیاید نماند بزرگ و نه خرد
ز سهراب یل رفت یکسر سخن
چنین پشت بر شاه ایران مکن
خروشی بلند آمد از دیدگاه
به سهراب گفتند کامد سپاه
چو سهراب زان دیده آوا شنید
به باره بیامد سپه بنگرید
به هومان چنین گفت سهراب گرد
که اندیشه از دل بباید سترد
به تنگی نداد ایچ سهراب دل
فرود آمد از باره شاداب دل
ز سهراب و از برز و بالای اوی
ز بازوی و کتف دلارای اوی
تو گفتی همه تخت سهراب بود
بسان یکی سرو شاداب بود
زمانی همی بود سهراب دیر
نیامد به نزدیک او ژند شیر
بپرسید سهراب تا ژندهرزم
کجا شد که جایش تهی شد ز بزم
به سهراب گفتند شد ژندهرزم
سرآمد برو روز پیگار و بزم
چو بشنید سهراب برجست زود
بیامد بر ژنده برسان دود
چو سهراب را دید بر تخت بزم
نشسته به یک دست او ژندهرزم
به سهراب گفت این چه آشفتنست
همه با من از رستمت گفتنست
بپوشید سهراب خفتان جنگ
نشست از بر چرمهی سنگ رنگ
غمی گشت سهراب را دل ازان
که جایی ز رستم نیامد نشان
بدو گفت سهراب کاین نیست داد
ز رستم نکردی سخن هیچ یاد
بدو گفت سهراب کاین خود مگوی
که دارد سپهبد سوی جنگ روی
بدو گفت سهراب از آزادگان
سیه بخت گودرز کشوادگان
ازان پس خروشید سهراب گرد
همی شاه کاووس را بر شمرد
چو سهراب را دید با یال و شاخ
برش چون بر سام جنگی فراخ
بمالید سهراب کف را به کف
بوردگه رفت از پیش صف
از امید سهراب شد ناامید
برو تیره شد روی روز سپید
بدو گفت سهراب توران سپاه
ازین رزم بودند بر بیگناه
کمربند سهراب را چاره کرد
که بر زین بجنباند اندر نبرد
دگر باره سهراب گرز گران
ز زین برکشید و بیفشارد ران
بخندید سهراب و گفت ای سوار
به زخم دلیران نهای پایدار
عنان را بپچید سهراب گرد
به ایرانیان بر یکی حمله برد
میان سپه دید سهراب را
چو می لعل کرده به خون آب را
برفتند و روی هوا تیره گشت
ز سهراب گردون همی خیره گشت
چنین گفت سهراب کاو زین سپاه
نکرد از دلیران کسی را تباه
که امروز سهراب رزم آزمای
چگونه به جنگ اندر آورد پای
ز سهراب رستم زبان برگشاد
ز بالا و برزش همی کرد یاد
ز شب نیمهای گفت سهراب بود
دگر نیمه آرامش و خواب بود
همی تاخت سهراب چون پیل مست
کمندی به بازو کمانی به دست
وزان روی سهراب با انجمن
همی می گسارید با رود زن
چو سهراب شیراوژن او را بدید
ز باد جوانی دلش بردمید
بپوشید سهراب خفتان رزم
سرش پر ز رزم و دلش پر ز بزم
بدو گفت سهراب کز مرد پیر
نباشد سخن زین نشان دلپذیر
بزد دست سهراب چون پیل مست
برآوردش از جای و بنهاد پست
به سهراب گفت ای یل شیرگیر
کمندافگن و گرد و شمشیرگیر
بتازید تا کار سهراب چیست
که بر شهر ایران بباید گریست
چو آشوب برخاست از انجمن
چنین گفت سهراب با پیلتن
سرافراز سهراب با زور دست
تو گفتی سپهر بلندش ببست
که سهراب کشتست و افگنده خوار
ترا خواست کردن همی خواستار
بدو گفت سهراب کین بدتریست
به آب دو دیده نباید گریست
که سهراب شد زین جهان فراخ
همی از تو تابوت خواهد نه کاخ
همی گفت زال اینت کاری شگفت
که سهراب گرز گران برگرفت
همی گفت و مژگان پر از آب کرد
زبان پر ز گفتار سهراب کرد
همانا چو سهراب دیگر سوار
نبودست جنگی گه کارزار
که گردی چو سهراب هرگز نبود
به زور و به مردی و رزم آزمود