غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«معرفت» در غزلستان
حافظ شیرازی
«معرفت» در غزلیات حافظ شیرازی
بی معرفت مباش که در من یزید عشق
اهل نظر معامله با آشنا کنند
جهان و هر چه در او هست سهل و مختصر است
ز اهل معرفت این مختصر دریغ مدار
معرفت نیست در این قوم خدا را سببی
تا برم گوهر خود را به خریدار دگر
شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است
آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش
گوهر معرفت آموز که با خود ببری
که نصیب دگران است نصاب زر و سیم
جان پرور است قصه ارباب معرفت
رمزی برو بپرس حدیثی بیا بگو
تا فضل و عقل بینی بی معرفت نشینی
یک نکته ات بگویم خود را مبین که رستی
سعدی شیرازی
«معرفت» در غزلیات سعدی شیرازی
اگر اهل معرفت را چو نی استخوان بسنبی
چو دفش به هیچ سختی خبر از قفا نباشد
مگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیست
که اهل معرفت از تو نظر بپرهیزند
دل برقرار نیست که گویم نصیحتی
از راه عقل و معرفتش رهنمون شود
برگ درختان سبز پیش خداوند هوش
هر ورقی دفتریست معرفت کردگار
دست بالای عشق زور آورد
معرفت را نماند جای ستیز
هر صفتی را دلیل معرفتی هست
روی تو بر قدرت خدای دلایل
ملامتم نکند هر که معرفت دارد
که عشق می بستاند ز دست عقل زمام
پیش از آنم که به دیوانگی انجامد کار
معرفت پند همی داد و نمی پذرفتم
معرفت قدیم را بعد حجاب کی شود
گر چه به شخص غایبی در نظری مقابلم
من بعد از این نه زهد فروشم نه معرفت
کان در ضمیر نیست که اظهار می کنم
رقص حلال بایدت سنت اهل معرفت
دنیا زیر پای نه دست به آخرت فشان
مولوی
«معرفت» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
داد می معرفتش آن شكرستان
مست شدم برد مرا تا به كجاها
كلیم را بشناسد به معرفتهارون
اگر عصاش نباشد وگر ید بیضا
عقل و عشق و معرفت شد نردبان بام حق
لیك حق را در حقیقت نردبانی دیگرست
اینك آن نوحی كه لوح معرفت كشتی اوست
هر كه در كشتیش ناید غرقه طوفان كند
در شعاع آفتاب معرفت
ذره ذره غیب دانی میكند
گمان عارف در معرفت چو سیر كند
هزار اختر و مه اندر آن گمان نرسد
روزی از معرفت و فقه بسوزد ما را
كه بگویم كه جنیدست و ز شیخان كبار
مست شدند عارفان مطرب معرفت بیا
زود بگو رباعیی پیش درآ بگیر دف
ای شه حسام الدین حسن می گوی با جانان كه من
جان را غلاف معرفت بهر حسامت می كنم
در قهر او صد مرحمت در بخل او صد مكرمت
در جهل او صد معرفت در خامشی گویا چو ظن
داد می معرفتش با تو بگویم صفتش
تلخ و گوارنده و خوش همچو وفای دل من
آن شاه ابراهیم بین كادهم به دستش معرفت
مر تخت را و تاج را كردهست آن سلطان گرو
كوه است جان در معرفت تن برگ كاهی در صفت
بر برگ كی دیده است كس یك كوه را آویخته
كی باشد ای گفت زبان من از تو مستغنی شده
با آفتاب معرفت در سایه شاه آمده
«معرفت» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
در معرفتش همین قدر دانم
ما سایه اوئیم و جهان سایه ماست
در عشق تو معرفت خطا دانستیم
چه عشق و چه معرفت کرا دانستیم
گر معرفتش ترا مسلم بودی
یک لحظه به غیر او نپرداختیی