غزل شماره ۷۲۹

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
اینك آن جویی كه چرخ سبز را گردان كند
اینك آن رویی كه ماه و زهره را حیران كند
اینك آن چوگان سلطانی كه در میدان روح
هر یكی گو را به وحدت سالك میدان كند
اینك آن نوحی كه لوح معرفت كشتی اوست
هر كه در كشتیش ناید غرقه طوفان كند
هر كه از وی خرقه پوشد بركشد خرقه فلك
هر كه از وی لقمه یابد حكمتش لقمان كند
نیست ترتیب زمستان و بهارت با شهی
بر من این دم را كند دی بر تو تابستان كند
خار و گل پیشش یكی آمد كه او از نوك خار
بر یكی كس خار و بر دیگر كسی بستان كند
هر كه در آبی گریزد ز امر او آتش شود
هر كه در آتش شود از بهر او ریحان كند
من بر این برهان بگویم زانك آن برهان من
گر همه شبهه‌ست او آن شبهه را برهان كند
چه نگری در دیو مردم این نگر كو دم به دم
آدمی را دیو سازد دیو را انسان كند
اینك آن خضری كه میرآب حیوان گشته بود
زنده را بخشد بقا و مرده را حیوان كند
گر چه نامش فلسفی خود علت اولی نهد
علت آن فلسفی را از كرم درمان كند
گوهر آیینه كلست با او دم مزن
كو از این دم بشكند چون بشكند تاوان كند
دم مزن با آینه تا با تو او همدم بود
گر تو با او دم زنی او روی خود پنهان كند
كفر و ایمان تو و غیر تو در فرمان اوست
سر مكش از وی كه چشمش غارت ایمان كند
هر كه نادان ساخت خود را پیش او دانا شود
ور بر او دانش فروشد غیرتش نادان كند
دام نان آمد تو را این دانش تقلید و ظن
صورت عین الیقین را علم القرآن كند
پس ز نومیدی بود كان كور بر درها رود
داروی دیده نجوید جمله ذكر نان كند
این سخن آبیست از دریای بی‌پایان عشق
تا جهان را آب بخشد جسم‌ها را جان كند
هر كه چون ماهی نباشد جوید او پایان آب
هر كه او ماهی بود كی فكرت پایان كند
گر به فقر و صدق پیش آیی به راه عاشقان
شمس تبریزی تو را همصحبت مردان كند

آتشآینهبستانبهارتبریزجهانحیرانخرقهدانشدیدهزهرهسخنسلطانصحبتعاشقعشقمستمعرفتهمدموفاپنهانچشمچوگانگوهریقین


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید