غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«یقین» در غزلستان
حافظ شیرازی
«یقین» در غزلیات حافظ شیرازی
جان درازی تو بادا که یقین می دانم
در کمان ناوک مژگان تو بی چیزی نیست
در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز
هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد
نه حافظ را حضور درس خلوت
نه دانشمند را علم الیقینی
سعدی شیرازی
«یقین» در غزلیات سعدی شیرازی
یوسف به بندگیت کمر بسته بر میان
بودش یقین که ملک ملاحت از آن توست
اهل فریقین در تو خیره بمانند
گر بروی در حسابگاه قیامت
که گفت هر چه ببینی ز خاطرت برود
مرا تمام یقین شد که سهو پندارد
از خیال آمدن و رفتنش اندر دل و چشم
با گمان افتم و گر خود به یقین می گذرد
امروز یقین شد که تو محبوب خدایی
کز عالم جان این همه دل با تو روان کرد
لعلست یا لبانت قندست یا دهانت
تا در برت نگیرم نیکم یقین نباشد
خود هنوزت پسته خندان عقیقین نقطه ایست
باش تا گردش قضا پرگار مینایی کشد
گنجیست درج در عقیقین آن پسر
بالای گنج حلقه زده مار بنگرید
می روم بی دل و بی یار و یقین می دانم
که من بی دل بی یار و نه مرد سفرم
من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن
غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی
خیام نیشابوری
«یقین» در رباعیات خیام نیشابوری
چون نیست حقیقت و یقین اندر دست
نتوان به امید شک همه عمر نشست
نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین
اندر دو جهان کرا بود زهره این
قومی متفکرند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده در راه یقین
چشم خردت باز کن از روی یقین
زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین
مولوی
«یقین» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
در لا احب افلین پاكی ز صورتها یقین
در دیدههای غیب بین هر دم ز تو تمثالها
چشمه سوزن هوس تنگ بود یقین بدان
ره ندهد به ریسمان چونك ببیندش دوتا
یقین گشت كه آن شاه در این عرس نهانست
كه اسباب شكرریز مهیاست خدایا
چون چشم دگر در او گشادیم
یك جو نخریم ما یقین را
هر چند به صورت از زمینی
پس رشته گوهر یقینی
هر جا پر تیر او ببینی
آن جاست یقین نشانه ما
تا نیاید ظل میمون خداوندی او
هیچ بندی از تو نگشاید یقین میدان دلا
چو عدواید تو گردد چو كرم قید تو گردد
چو یقین صید تو گردد بدران دام گمان را
تو اگر خواب درآیی ور از این باب درآیی
تو بدانی و ببینی به یقین مشعلهها را
خاموش باش و راه رو و این یقین بدان
سرگشته دارد آب غریبی چو آسیا
خیال دوست تو را مژده وصال دهد
كه آن خیال و گمان جانب یقین كشدا
آنك شیری ز لطف تو خوردست
مرگ بیند یقین فطام تو را
منم كه خون خورم ای جان تویی كه لوت خوری
چو لوت را به یقین خواب اقتضاست بخسب
چو یك ساغر ز دست عشق خوردند
یقینشان شد كه خود خمار اینست
رها كن گفت به از گفت یابی
یقین هر حادثی را خود ندیدیست
اگر دوباره كردی آن كرم را
یقین گشتی كه در تكرار چونست
كه رسول حق الناس معادن گفتهست
معدن نقره و زرست و یقین پرگهرست
تا در این آب و گلی كار كلوخ اندازیست
گفت و گو جمله كلوخست و یقین دل شكنست
كار او دارد كموخته كار توست
زانك كار تو یقین كارگه ایجادست
اندر آن صورت یقین حاصل شود
كز ورای آن یقین جستیم نیست
هر دل كه با هوای تو امشب شود حریف
او را یقین بدان تو كه فردا مباركست
ای غم اگر مو شوی پیش منت بار نیست
در شكرینه یقین سركه انكار نیست
اگر تو بحر ببینی و موج بر تو زند
یقین شود كه نه بادست ملك آبادست
از پی غم یقین همه شادیست
و از پی شادی تو غمناكیست
عالم چو سرنایی و او در هر شكافش میدمد
هر نالهای دارد یقین زان دو لب چون قند قند
ناقه صالح چو ز كه زاد یقین گشت مرا
كوه پی مژده تو اشتر جمازه شود
بیا ای یار لعلین لب دلم گم گشت در قالب
دلم داغ شما دارد یقین پیش شما باشد
هر آن قطره كز این دریا به ظاهر صورتی یابد
یقین میدان كه نام او جنید و بایزید آید
زان روز كه دیدیمش ما روزفزونیم
خاری كه ورا جست گلستان یقین شد
زندانی مرگند همه خلق یقین دان
محبوس تو را از تك زندان نرهاند
یقین میدانك جسمانیست آفت
مكوپ این دست تا پا برنگیرد
اگر تو زین ملولی وای بر تو
كه تو پیرار مردی این یقین شد
دام نان آمد تو را این دانش تقلید و ظن
صورت عین الیقین را علم القرآن كند
چون ببینند كه تن لقمه گورست یقین
جان و دل زفت كنند و تن لاغر گیرند
محو سكرست پس محو بود صحو یقین
شمس عاقب بود ار چند بود ظل ممدود
آنك دانست یقین مادر گلها خارست
همچو گل خندد چون خار جفایی برسد
اختر و ابر و فلك جنی و دیو و ملك
آخر ای بییقین بهر بشر میرود
وا كن صندوق زر بر سر ایمان فشان
كخر صندوق تو نیست یقین جز لحد
نه پیك تیزرو اندر وجود مرغ گمانست
یقین بدان كه یقین وار از گمان بگریزد
بر آستانه اسرار آسمان نرسد
به بام فقر و یقین هیچ نردبان نرسد
یقین كه بوی گل فقر از گلستانیست
مرود هیچ كسی دید بیدرخت مرود
چو پشه سر شاهی برد كه نمرودست
یقین شود كه نهان در سلاحدار بود
این یقینم شدست پیش از مرگ
كز بدن جان برون نمیخسبد
هر كشان خون نه بوی مشك دهد
تو یقین دان كه بوی آن نبرد
فاش بگو كه شمس دین خاصبك و شه یقین
در تبریز همچو دین اوست نهان و مشتهر
دانی تو یقین و چون ندانی
كز زخمه سخت بسكلد یار
چون ز عقل و جان و دل برخاستی بیرون شدی
این یقین و این عیان هم در گمانست ای پسر
چون ز عقل و جان و دل برخاستی
این یقین هم در گمانست ای پسر
ای مشعله یقین را وی پرورش زمین را
وی عقل اولین را ثانی و چیز دیگر
كه بیدلست و جگرخون عاشقست یقین
شكار را ندرانید هیچ شیر دو بار
چو چشم بینا در جان تو همینرسد
كسی كه چشم ندارد یقین بود معذور
چون تو گمانی ابدا خایفی از روز یقین
عین گمان را تو به سر عین یقین دان و مترس
اعدات آفتابا میدان یقین خفاشند
هم ننگ جمله مرغان هم حبس لیل عسعس
اوست یقین رهزن تو خون تو در گردن تو
دور شو از خیر و شرش دور شو از نیك و بدش
یقین میدان مجیب و مستجابست
دعای سوخته درویش دل ریش
عجب نباشد اگر قصد او فنای منست
همیشه شیرین باشد یقین عدوی ترش
هست صلاح دل و دین صورت آن ترك یقین
چشم فرومال و ببین صورت دل صورت دل
جمله كون مست دل گشته زبون به دست دل
مرحلههای نه فلك هست یقین دو گام دل
بقا اندر بقا باشد طریق كم زنان ای دل
یقین اندر یقین آمد قلندر بیگمان ای دل
از این همه بگذر بیگه آمدست حبیب
شبم یقین شب قدرست قل للیلی طل
چون آب باش و بیگره از زخم دندانها بجه
من تا گره دارم یقین می كوبی و می ساییم
چو زان یوسف جدا مانم یقین در بیت احزانم
حریف ظن بد باشم ندیم هر ندم باشم
یقین هر چشم جو گردد چو آن آب روان آمد
چو در جلوهست حسن او چه بند بوالحسن باشم
ماهی دگر است ای جان اندر دل مه پنهان
زین علم یقینستم آن عین یقین خواهم
یقین شد كه جماعت رحمت آمد
جماعت را به جان من چاكرستم
چو خاك پای عشقم تو یقین دان
كز این گل چون گل و سوسن برآیم
چو ممن آینه ممن یقین شد
چرا با آینه ما روگرانیم
اینك دم ما نسیم آن گل
ما گلبن گلشن یقینیم
گفتم كه تو بردهای یقین است
من از تو به عشوه برنگردم
ز سحر گر بگریزم تو یقین دان كه خفاشم
ز ضرر گر بگریزم تو یقین دان كه ضریرم
چو صلاح دل و دین را مه خورشید یقین را
به تو افتاد محبت تو شدی جان و روانم
بهر صلاح دین را محروسه یقین را
منكر به عشق گوید ز انكار توبه كردم
ور زان كه در یقینی دام یقین ز من بین
زان دام مقبلان را از كفر می رهانم
زیرا كه سكر مانع خدمت بود یقین
زین سو چو فربهیم بدان سوی لاغریم
یقین بنشكند آن نردبان وگر شكند
ز عین رخنه اشكست نردبان داریم
شیر است یقین در بیشه جان
بدرید یقین انبان شكم
ظلمت شك جای من بادا
گر از آن رو سر یقین دارم
چونك شكارش نشوم خواجه یقین دان كه سگم
چون پی اسپش ندوم خواجه یقین دان كه خرم
چون اولین و آخرین در حشر جمع آید یقین
از تو نباشد خوبتر در جمله آن انجمن
بسم الله ای روح البقا بسم الله ای شیرین لقا
بسم الله ای شمس الضحا بسم الله ای عین الیقین
صد آفتاب از تو خجل او خوشه چین تو مشتعل
نعره زنان در سینه دل استدركوا عین الیقین
گفت ز من نه بارها دیدهای اعتبارها
بر تو یقین نشد عجب قدرت و كاربار من
بر تو زنم یگانهای مست ابد كنم تو را
تا كه یقین شود تو را عشرت جاودان من
هست به شهر ولوله این كه شدهست زلزله
شهر مدینه را كنون نقل كژ است یا یقین
تا كه تو را شناختم همچو نمك گداختم
شكم و شك فنا شود چون برسد بر یقین
كاری كه كنی تو در میان نی
آن كرده حق بود یقین دان
هر خوشی كه فوت شد از تو مباش اندوهگین
كو به نقشی دیگر آید سوی تو می دان یقین
چونك برپرید كاسد گشت حبل
چون یقینی یافت كاسد گشت ظن
چون بكشتی نفس شومت را یقین
پای نه بر بام هفتم آسمان
دهلیز دیده است دل آنچ به دل رسید
در دیده اندرآید صورت شود یقین
لحاف گوش چپستش فراش گوش راست
به شب نتیجه یأجوج را یقین میدان
لحاف و فرش مقلد چون علم تقلید است
یقین به معنی یأجوجی است نی انسان
چهار روز ببودم به پیش تو مهمان
سه روز دیگر خواهم بدن یقین میدان
به قدر گریه بود خنده تو یقین میدان
جزای گریه ابر است خندههای چمن
لا تنظر غیرنا فتعمی
لا تله عن الیقین بالظن
گر سر ببینی پرطرب پر گشته از وی روز و شب
میدانك آن سر را یقین خاریده باشد دست او
ز مكر حق مباش ایمن اگر صد بخت بینی تو
بمال این چشمها را گر به پندار یقینی تو
خورشید معینت شد اقبال قرینت شد
مقصود یقینت شد بیشك و گمان برگو
ز تو دلها پر از نور یقین است
یقین را از گمان گویم زهی رو
آنچ این تن مینویسد بیقلم نبود یقین
آنك جان بر خود نویسد حاجت اقلام كو
تو یقین دار كه بیتو نفسی جان نزید
در احسان بگشا و پس دیوار مرو
هر دوست كه از عشق به دنیات كشاند
خود دشمن تو او است یقین دان و حسود او
صد ماه یقینم شد اندر دل شب پنهان
صد نور یقین دیدم مشتاق شكی بوده
به مقناطیس آید آخر آهن
به سوی كهربا آید یقین كاه
هر كه بیند او سبب باشد یقین صورت پرست
و آنك بیند او مسبب نور معنی دان شده
روز خندان در رخ عین الیقین
كافرستان گمان را شب شده
ای رحمه للعالمین بخشی ز دریای یقین
مر خاكیان را گوهری مر ماهیان را راحتی
از شمس تبریزی ببین هر ذره را نور یقین
گر ذوق در گفتن بدی هر ذرهای گویاستی
جان و دل مرید را از شهوات ما و من
جز ز زلال بحر تو نیست یقین طهارتی
در پی هر منوری هست یقین منوری
در پی هر زمینیی مرتقب سماییی
ایا ماهی یقین گشتت ز دریای پس پشتت
بگردان روی و واپس رو چو تو از اهل دریایی
اگر كفری و گر دینی اگر مهری و گر كینی
همو را بین همو را دان یقین میدان كه با اویی
زان گوش همیخارد كاومید چنین دارد
و آن گاه یقین دارد این از كرمت آری
گر باغ یقین خواهی پس رخت منه بر ظن
ظن ار چه بود عالی باشد چو یقین یا نی
بس جان گزین بوده سلطان یقین بوده
سردفتر دین بوده از عشق تو بیدینی
ای گرد جهان گشته و جز نقش ندیده
بر روی زن آبی و یقین دان كه بخوابی
صد نور یقین سجده كن روی چو ماهش
كی سوی مهش راه بزد ابر گمانی
اگر در عمر آهی بركشیدی
یقین امروز كاندر ظل آنی
بدیدم دوش كبریتی به دستت
یقین كردم كه دیكی میپزیدی
چو نور از ناودان چشم ریزد
یقین بیبام نبود ناودانی
ای خرد شكسته همچو سرمه
تو سرمه دیده یقینی
ز سفر بدر شوی تو چو یقین ماه نوی تو
ز شكست از چه تو تلخی چو همه قند و نباتی
به خزینه خوب رختی ز قدیم نیكبختی
به نبات چون درختی به ثبات چون یقینی
كه در آن زمان سری تو كه تو خویش دنب دانی
چو تو را سری هوس شد تو یقین بدانك دنبی
چو یقین شدهست دل را كه تو جان جان جانی
بگشا در عنایت كه ستون صد جهانی
جز صفات ملكی نیست یقین محرم عشق
تو گرفتار صفات خر و دیو و ددهای
تو یقینی و عیان بر ظن و تقلید بخند
نظری جمله و بر نقل و خبر میخندی
چون كه قاف یقین راسخ و بیلرزه بود
در گمانی تو مگر كه چو كمان میلرزی
با یقین پاكشان بسرشتهای
چونشان اندر گمان افكندهای
تبریز شمس دینی گر داردش امینی
با دیده یقینی در غیب وانمودی
مرغ گزینی یقین دانه شیرین بچین
كمد از سوی چین مرغ تو را چینهای
هر كی بگرید به یقین دیده بود گنج دفین
هر كی بخندد بود او در حجب ستاری
وگر ز كوره بترسی یقین خیال پرستی
بت خیال تراشی وزان خیال هراسی
وگر تو خود سرطانی چو پهلوی شیری
یقین ز پهلوی او خوی پهلوان گیری
اگر دلت به بلا و غمش مشرح نیست
یقین بدانك تو در عشق شاه مختصری
به من نگر كه بجز من به هر كی درنگری
یقین شود كه ز عشق خدای بیخبری
مباش بسته مستی خراب باش خراب
یقین بدانك خرابیست اصل معموری
ز آه و ناله تو بوی مشك میآید
یقین تو آهوی نافی سمن چریدستی
گمان كه جزو یقینست شد یقین ز یقین
وگر جدا هلیش از یقین گمان داری
چو حق خدمت او ماجرا كند آغاز
یقین شود همه را زانك نیستشان هنری
چو یعقوب وقتم یقین بوی یوسف
ز صدساله راهم رساند دوایی
بجو بوی حق از دهان قلندر
به جد چون بجویی یقین محرم آیی
گمان میبری و این یقین و گمان
گمان میبرم من كه مانا تویی
خانهی تن گر شكند، هین منال
خواجه! یقین دان كه به زندان دری
«یقین» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
آن نور مبین که در جبین ما هست
وان ض یقین که در دل آگاهست
اندر حرکت قبض یقین بسط شود
آب چه و آب جو بدین ممتاز است
دروی پریی، پری رخی پنهانست
پس کفر یقین کمینگه ایمانست
گفتم که از آن نیشکرم افزون کن
گفتا نه یقین است که آن نیشکر است
چون پاک آئی ز هر دو عالم به یقین
آنگه بنشان نفرت انگشت نهند
تا سر نشود یقین که سرکش نشود
وان دلبر برگزیده سرکش نشود
در عشق توام وفا قرین میباید
وصل تو گمانست و یقین میباید
در عشق توم وفا قرین میباید
وصل تو گمانست، یقین میباید
شب رفت کجا رفت همانجای که بود
تا خانه رود باز یقین هر موجود
عاشق تو یقین دان که مسلمان نبود
در مذهب عشق کفر و ایمان نبود
محرم چو شدی در حرم اجلالش
بینی به یقین جمال معشوقهی بکر
چون از خود و غیر خود مسلم گشتی
معشوق تو هم توئی یقین دان و مترس
در بحر صفا گداختم همچو نمک
نه کف و ایمان نه یقین ماند و نه شک
ای عشق که هستی به یقین معشوقم
تو خالق مطلقی و من مخلوقم
من دل چکنم چونکه به تحقیق و یقین
خود را چو شناختم ترا دانستم
در دیدهی ما نگر جمال حق بین
کاین عین حقیقت است و انوار یقین
نی حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین
اندر دو جهان کرا بود زهرهی این
دیدم که عشق است یقین پوشیده
گشتیم برهنه از چنین پوشیده
چون کار مسافران دینم کردی
حمال امانت یقینم کردی
هر چند ملولی تو یقین است که تو
با اینکه ملولی ز کسی کم نزنی