غزل شماره ۱۹۲۵

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
بازآمد آستین فشانان
آن دشمن جان و عقل و ایمان
غارتگر صد هزار خانه
ویران كن صد هزار دكان
شورنده صد هزار فتنه
حیرتگه صد هزار حیران
آن دایه عقل و آفت عقل
آن مونس جان و دشمن جان
او عقل سبك كجا رباید
عقلی خواهد چو عقل لقمان
او جان خسیس كی پذیرد
جانی خواهد چو بحر عمان
آمد كه خراج ده بیاور
گفتم كه چه ده دهی است ویران
طوفان تو شهرها شكست است
یك ده چه زند میان طوفان
گفتا ویران مقام گنج است
ویرانه ماست ای مسلمان
ویرانه به ما ده و برون رو
تشنیع مزن مگو پریشان
ویرانه ز توست چون تو رفتی
معمور شود به عدل سلطان
حیلت مكن و مگو كه رفتم
اندر پس در مباش پنهان
چون مرده بساز خویشتن را
تا زنده شوی به روح انسان
گفتی كه تو در میان نباشی
آن گفت تو هست عین قرآن
كاری كه كنی تو در میان نی
آن كرده حق بود یقین دان
باقی غزل به سر بگوییم
نتوان گفتن به پیش خامان
خاموش كه صد هزار فرق است
از گفت زبان و نور فرقان

آستینامانباقیحیرانسلطانعقلغزلوفاویرانهپنهانیقین


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید