غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«حیران» در غزلستان
حافظ شیرازی
«حیران» در غزلیات حافظ شیرازی
نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست
بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد
که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند
در نظربازی ما بی خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
وصل خورشید به شبپره اعمی نرسد
که در آن آینه صاحب نظران حیرانند
بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران
بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید
خموش حافظ و از جور یار ناله مکن
تو را که گفت که در روی خوب حیران باش
بدین دو دیده حیران من هزار افسوس
که با دو آینه رویش عیان نمی بینم
دوستان عیب من بی دل حیران مکنید
گوهری دارم و صاحب نظری می جویم
سعدی شیرازی
«حیران» در غزلیات سعدی شیرازی
همه را دیده در اوصاف تو حیران ماندی
تا دگر عیب نگویند من حیران را
حیرت عشاق را عیب کند بی بصر
بهره ندارد ز عیش هر که نه حیران اوست
آن که من در قلم قدرت او حیرانم
هیچ مخلوق ندانم که در او حیران نیست
در تو حیرانم و اوصاف معانی که تو راست
و اندر آن کس که بصر دارد و حیران تو نیست
ای چشم خرد حیران در منظر مطبوعت
وی دست نظر کوتاه از دامن ادراکت
خلایق در تو حیرانند و جای حیرتست الحق
که مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد
طعنه بر حیرت سعدی نه به انصاف زدی
کس چنین روی نبیند که نه حیران ماند
گوش در گفتن شیرین تو واله تا کی
چشم در منظر مطبوع تو حیران تا چند
چنان مست دیدار و حیران عشق
که دنیا و دینم فراموش بود
تا چه رویست آن که حیران مانده ام در وصف او
صبحی از مشرق همی تابد یکی از روزنش
شاید این روی اگر سبیل کند
بر تماشاکنان حیرانش
حدیث حسن خویش از دیگری پرس
که سعدی در تو حیرانست و مدهوش
شهری متحدثان حسنت
الا متحیران خاموش
تا عقل داشتم نگرفتم طریق عشق
جایی دلم برفت که حیران شود عقول
نه فراموشیم از ذکر تو خاموش نشاند
که در اندیشه اوصاف تو حیران بودم
در دام تو محبوسم در دست تو مغلوبم
وز ذوق تو مدهوشم در وصف تو حیرانم
آن نه رویست که من وصف جمالش دانم
این حدیث از دگری پرس که من حیرانم
مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی
شب هجرم چه می پرسی که روز وصل حیرانم
بس که در منظر تو حیرانم
صورتت را صفت نمی دانم
تو به سیمای شخص می نگری
ما در آثار صنع حیرانیم
ای کودک خوبروی حیران
در وصف شمایلت سخندان
منطق سعدی شنید حاسد و حیران بماند
چاره او خامشیست یا سخن آموختن
آن چنان وهم در تو حیرانست
که نمی داندت نشان گفتن
تا تو را دیدم که داری سنبله بر آفتاب
آسمان حیران بماند از اشک چون پروین من
چگونه وصف جمالش کنم که حیران را
مجال نطق نباشد که بازگوید چون
چون تو حاضر می شوی من غایب از خود می شوم
بس که حیران می بماند وهم در سیمای تو
من در بیان وصف تو حیران بمانده ام
حدیست حسن را و تو از حد گذشته ای
در سراپای تو حیران مانده ام
در نمی باید به حسنت زیوری
قدح چون دور ما باشد به هشیاران مجلس ده
مرا بگذار تا حیران بماند چشم در ساقی
سخت زیبا می روی یک بارگی
در تو حیران می شود نظارگی
عجب در آن نه که آفاق در تو حیرانند
تو هم در آینه حیران حسن خویشتنی
گر صورت خویشتن ببینی
حیران وجود خود بمانی
کمال حسن رویت را صفت کردن نمی دانم
که حیران باز می مانم چه داند گفت حیرانی
مردم از ترس خدا سجده رویت نکنند
بامدادت که ببینند و من از حیرانی
حیران دست و دشنه زیبات مانده ام
کآهنگ خون من چه دلاویز می کنی
خیام نیشابوری
«حیران» در رباعیات خیام نیشابوری
ای آمده از عالم روحانی تفت
حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت
این چرخ فلک که ما در او حیرانیم
فانوس خیال از او مثالی دانیم
خورشید چراغداران و عالم فانوس
ما چون صوریم کاندر او حیرانیم
مولوی
«حیران» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
ای فتنه روم و حبش حیران شدم كاین بوی خوش
پیراهن یوسف بود یا خود روان مصطفی
ای جان جان جزو و كل وی حله بخش باغ و گل
وی كوفته هر سو دهل كای جان حیران الصلا
چو شهر لوط ویرانم چو چشم لوط حیرانم
سبب خواهم كه واپرسم ندارم زهره و یارا
چو شهر لوط ویرانم چو چشم لوط حیرانم
سبب خواهم كه واپرسم ندارم زهره و یارا
صد چشم شود حیران در تابش این دولت
تو گوش مكش این سو هر كور عصایی را
چون همیرفتی به سكته حیرتی حیران بدم
چشم باز و من خموش و میشد آن اقبالها
دیده نادیده ما بوسه دیده زان بتان
تا ز حیرانی گذشته دیده حیران ما
صد هزاران همچو ما در حسن او حیران شود
كاندر آن جا گم شود جان و دل حیران ما
صد هزاران یوسف از حسنش چو من حیران شده
ناله میكردند كی پیدای پنهان تا كجا
ز جمع كردن و تفریق او شدم حیران
به ثبت و محو چو تلوین خاطر شیدا
خرد نداند و حیران شود ز مذهب عشق
اگر چه واقف باشد ز جمله مذهبها
یا لها من س حظ معرض عن فضله
منكر مستكبر حیران فی وادی الردی
ای عقل باش حیران نی وصل جو نه هجران
چون وصل گوش داری زان كس كه نیست غایب
حیران شده بستان كه چه برگ و چه شكوفهست
واله شده مرغان كه چه دامست و چه دانهست
ماه همچون عاشقان اندر پیش
فربه و لاغر شده حیران كیست
جمله حیرانند و سرگردان عشق
ای عجب این عشق سرگردان كیست
حیران چرا نباشد خندان چرا نباشد
شهری كه در میانش آن صارم زمانست
حیران كن و بیرنج كن ویران كن و پرگنج كن
نقد ابد را سنج كن مستان سلامت میكنند
چیزی دهانم را ببست یعنی كنار بام و مست
هر چه تو زان حیران شوی آن چیز از او حیران شود
خامش كن و حیران نشین حیران حیرت آفرین
پخته سخن مردی ولی گفتار خامت میكند
هر صبح ز سیرانش میباشم حیرانش
تا جان نشود حیران او روی ننماید
بیخود شده آنم سرگشته و حیرانم
گاهیم بسوزد پر گاهی سر و پر سازد
خامش كن و خامش كن زیرا كه ز امر كن
آن سكته حیرانی بر گفت مزید آمد
ما بر در و بام عشق حیران
آن بام كه نردبان ندارد
اینك آن جویی كه چرخ سبز را گردان كند
اینك آن رویی كه ماه و زهره را حیران كند
اولیا و انبیا حیران شده در حضرتش
یحیی و داوود و یوسف خوش معلق میزند
عشق تو حیران كند دیدار تو خندان كند
زانك دریا آن كند زیرا كه گوهر این كند
ای خموش از گفت خویش و ای جدا از جفت خویش
چون چنین حیران شدی از عقل زیركسار خود
اجزای خاك تیره حیران شدند و خیره
از لامكان شنیده خیزید محشر آمد
ماندست چشم نرگس حیران به گرد باغ
كاین جا حدیث دیده و دیدار میرود
وان جمله چشمها شده حیران چشم او
كان چشمشان بصارت نو از چه راه داد
وان جمله چشمها شده حیران چشم تو
كه صد هزار رحمت بر چشمهات باد
حیران شدست شب كه كی رویش سیاه كرد
حیران شدست روز كه خوبش كه آفرید
حیران شده زمین كه چو نیمیش شد گیاه
نیمی دگر چرنده شد و زان همیچرید
من ابروش او ماه وش او روز و من همچو شبش
او جان و من چون قالبش حیران از آن خوبی و فر
ماییم چو جان خموش و گویا
حیران شده در خموش دیگر
گوهر آدم به عالم شمس تبریزی تویی
ای ز تو حیران شده بحر معانی شاد باش
بهل ابتر تو غزل را به ازل حیران باش
كه تمامش كند و شرح دهد هم صمدش
سر و پا گم مكن از فتنه بیپایانت
تا چو حیران بزنم پای جفا بر سر خویش
بیا كه جان و جهان در رخ تو حیرانست
بیا كه بوالعجبی نیك در جهان سماع
مه برای مشتری بر تخت دل بر تخت دل
صد هزاران جان حیران گرد تختش دنگ دنگ
لذت عشق بتان را ز زحیران مطلب
صبح كاذب بود این قافله را سخت مضل
دوران كنون دوران من گردون كنون حیران من
در لامكان سیران من فرمان ز قان آوردهام
ای آسمان ای آسمان حیرانتر از نرگس شوی
چون خاك را عنبر كنم چون خار را عبهر كنم
ای چاره در من چاره گر حیران شو و نظاره گر
بنگر كز این جمله صور این دم كدامت می كنم
همه شب از پریشانی چنان بودم كه می دانی
ولیك این دم ز حیرانی كریما از دگر دستم
وجود من عزبخانهست و آن مستان در او جمعند
دلم حیران كز ایشانم عجب یا خود من ایشانم
هلاوو را بپرس آخر از آن تركان حیران كن
كز آن حیرت هلا او را نمیدانم نمیدانم
درآمد عقل در میدان سر انگشت در دندان
كه با سرمست و با حیران چه گفتم من كه الهاكم
درآمد عقل در میدان سر انگشت در دندان
كه بر سرمست و با حیران چه برخوانیم الهاكم
در مجلس حیرانی جانی است مرا جانی
زان شد كه تو می دانی آهسته كه سرمستم
من خامم و بریانم خندنده و گریانم
حیران كن و حیرانم در وصلم و مهجورم
ای كرده تو مهمانم در پیش درآ جانم
زان روی كه حیرانم من خانه نمیدانم
در این بودم كه این چون است و آن چون
چنین حیران آن بیچون نبودم
شوی حیران و ناگه عشق آید
كه پیشم آ كه زنده جاودانم
گر عجبهای جهان حیران شود در ما رواست
كاین چنین فرعون را ما موسی عمران كنیم
تو بر آنك خلق را حیران كنی
من بر آنك مست و حیرانت كنم
در تماشای چنین دست عجب
من شدم از دست و حیران می روم
من كه حیران ز ملاقات توام
چون خیالی ز خیالات توام
قرار عاقبت كار هم بر این افتاد
كه خویش را همه حیران و خیره نام كنیم
و آنگهی كه رسد بادههای حیرانان
ز شیشه خانه دل صد هزار جام كنیم
چنانك پیش جنونم عقول حیرانند
من از فسردگی این عقول حیرانم
ای بوی تو در آه من وی آه تو همراه من
بر بوی شاهنشاه من شد رنگ و بو حیران من
من تا قیامت گویمش ای تاجدار پنج و شش
حیرت همیحیران شود در مبعث و انشار من
قدر لبم نشناختی با من دغاها باختی
اینك چنین بگداختی حیران فی هذا الزمن
حیران ملك در رویشان آب فلك در جویشان
ای دل چو اندر كویشان مست آمدی دستی بزن
بر یاد روی ماه من باشد فغان و آه من
بر بوی شاهنشاه من هر لحظهای حیران من
ای از بهار روی تو سرسبز گشته عمر من
جان من و جان همه حیران شده در كار من
به هر روزم جنون آرد دگر بازی برون آرد
كه من بازیچه اویم ز بازیهای او حیران
بگو ای چشم حیران را چو دیدی لطف جانان را
چه خواهی دید خلقان را چه گردی گرد آهرمن
تو معذوری در انكارت كه آن جا می شود حیران
جنید و شیخ بسطامی شقیق و كرخی و ذاالنون
هم ساغر و هم باده سرمست از آن ساقی
هم جان و جهان حیران در جان و جهان من
از غیب یكی لعلی در غار جهان آمد
وان لعل شده حیران در عزت كان من
تو عقل عقل مایی چرا ز ما جدایی
سری كه عقل از او شد نه گیج ماند و حیران
ای آنك تو را جنبش این عشق نبودهست
حیران شده بر جای تو چون تازه حضوران
در عشق خودیم جمله بیدل
در روی خودیم مست و حیران
شورنده صد هزار فتنه
حیرتگه صد هزار حیران
عقلی باید ز عقل بیزار
خوش نیست قلاوزی زحیران
همچو چشم كشتگان چشمان من حیران او
وز شراب عشق او این جان من بیخویشتن
قطره خون دلم را چون جهانی كردهای
تا ز حیرانی ندانم قطرهای را از جهان
هر سو از او خروشی او ساكن و خموشی
سرسبز و سبزپوشی جانم بماند حیران
بید پیاده بر لب جو اندر آینه
حیران كه شاخ تر ز چه افشاند آستین
كرسی عدل نه تو به تبریز شمس دین
تا عرش نور گیرد و حیران شود جهان
بنده این آبم و این میراب
بنده تر از من دل حیران من
اذا افناك سقیاها و زاد الشرب طغواها
فایاكم و ایاها و خلوا دهشته الحیران
هر دم یكی را میدهد تا چون درختی برجهد
حیران شود دیو و پری در خیز و در برج است او
بصیرتها گشاده هر نظر حیران در آن منظر
دهان پرقند و پرشكر تو خود باقیش را برگو
دو چشمم خیره در رویت گهی چوگان گهی گویت
تویی حیران تویی چوگان تویی دو چشم روشن تو
تو بر آنك خلق مست تو شوند از مرد و زن
من بر آنك مست و حیرانت كنم نیكو شنو
آن چون نهنگ آیان شده دریا در او حیران شده
وین بحری نوآشنا در آشنا آویخته
خانه در او حیران شده اندیشه سرگردان شده
صد عقل و جان اندر پیش بیدست و بیپا آمده
كی باشد كاین مستان آیند سوی بستان
سرسبز و خوش و حیران رقصان شده مستانه
ایمان و ممنان همه حیران شده ز عشق
زنار پیر راهب ترسا بسوخته
تا خلق از او حیران شود تا یار من پنهان شود
تا جان ما را جان شود كوری هر كور و كری
حیرانم اندر لطف تو كاین قهر چون سر میكشد
گردن چو قصابان مگر با گردران آمیختی
عقل از تو بیعقلی شده عشق از تو هم حیران شده
مر جسم را خود اسم شد تو چونك بر جان تاختی
به جان جمله مردان به درد جمله بادردان
كه برگو تا چه میخواهی و زین حیران چه میجویی
چه غم داری در این وادی چو روی یوسفان دیدی
اگر چه چون زنان حیران ز خنجر دست خود خستی
تو دانی من نمیدانم كه چیست این بانگ از جانم
وزین آواز حیرانم زهی پرذوق حیرانی
چو بردابرد جاه تو ورای هر دو كون آمد
زهی سرگشتگی جانها زهی تشكیك و حیرانی
شب از مه او حیران مه عاشق آن سیران
نی بیمزه و رنگین پالوده بازاری
هم باده آن مستم هم بسته آن شستم
تا چست برون جستم از چنبر حیرانی
ای عقل شده مهتر ای گشته دلت مرمر
آخر تو یكی بنگر در دلبر حیرانی
ای بر سر و پا گشته داری سر حیرانی
با حلقه عشاقان رو بر در حیرانی
ور نه بستیزم من در كار تو خیزم من
خون تو بریزم من از خنجر حیرانی
در زلف چو چوگانت غلطیده بسی جانها
وز بهر چنان مشكی جان عنبر حیرانی
از دولت مخدومی شمس الحق تبریزی
هم فربه عشقم من هم لاغر حیرانی
از كون حذر كردم وز خویش گذر كردم
در شاه نظر كردم من چاكر حیرانی
من یوسف دلخواهم چاه زنخت خواهم
هم ممن این راهم هم كافر حیرانی
آن چهره و پیشانی شد قبله حیرانی
تشویش مسلمانی ای مه تو كه را مانی
زان شب كه سر زلف تو در خواب بدیدم
حیران و پریشانم و تعبیر نكردی
چه حیران و چه دشمن كام گشتم
تو رحمت كن خدایا ای افندی
گشادی چشم و گوش خاكیان را
همه حیران كه چون بر میگشایی
در جمال لم یزل چشم ازل حیران شده
نی فزودی از دو عالم نی ز نفیش كاستی
پس ز جام شمس تبریزی بده یك جرعهای
بعد از آن مر عاشقان را وقت حیرانیستی
ای بداده دیدههای خلق را حیرانیی
وی ز لشكرهای عشقت هر طرف ویرانیی
چل روز بر سر كو سرمست ماند از آن بو
حیران شده رعیت با میرهایهایی
این شهسوار عشق قطاریق میرود
حیران شدم ز جستن این اسب لاغری
تو آسمان منی من زمین به حیرانی
كه دم به دم ز دل من چه چیز رویانی
بیا بیا كه ولی نعمت همه كونی
كه مخلص دل حیران و مهره نردی
میان دو جان مانده بودیم حیران
كه میگفت اینی كه میگفت آنی
مولانا مولانا قد صرنا حیرانا
غفرانا غفرانا، سبحانا سبحانا
«حیران» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
از خاک کف پات سران حیرانند
کوران همه مستند و کران حیرانند
زان پاکانیکه در صفا محو شدند
هم ایشان نیز اندر آن حیرانند
ای اهل صفا که در جهان گردانید
از بهر بتی چرا چنین حیرانید
تا آن مه بیچون کند آهنگ گرفت
حیران شود آسمان که چونت گیرد
مجنون و پریشان توام دستم گیر
سرگشته و حیران توام دستم گیر
ما خیره که عاقلان چرا هشیارند
وانان حیران که ما چرا مجنونیم
مردی بنمای و همچو حیران منشین
امروز قیامت است ای جان منشین
اندر عالم که دید محنتزدهای
سرگشتهی روزگار حیرانتر از این
ای عشق تو عین عالم حیرانی
سرمایهی سودای تو سرگردانی
ای نرگس بیچشم و دهن حیرانی
در روی عروسان چمن حیرانی
نی در غلطم تو با عروسان چمن
ز اندیشهی پوشیدهی من حیرانی
حیران گردد عدم که هرگز جائی
در هر دو جهان نیست چنین شیدائی
ور رشک نبودی همه هشیاران را
بیخویش و خراب و مست و حیران کنمی
گر یک ورق از کتاب ما برخوانی
حیران ابد شوی زهی حیرانی
نقاش رخت اگر نه یزدان بودی
استاد تو در نقش تو حیران بودی
فردوسی
«حیران» در شاهنامه فردوسی
همیراند حیران و پیچان به راه
به خواب و به آب آرزومند شاه